نشريه اينترنتی جنبش سوسياليستی
نشريه سازمان سوسياليست های ايران ـ سوسياليست های طرفدار راه مصدق

www.ois-iran.com
socialistha@ois-iran.com

آرشيو //      توضيح هيئت تحريريه نشريه اينترنتی « جنبش سوسياليستی» درباره مطالبی که از طريق سامانه ی سازمان سوسياليست های ايران منتشرمی شوند! ـ

آدرس لینک به این صفحه در سايت سازمان سوسياليستهای ايران:   ـ

www.ois-iran.com/ois-iran-3961-massoud_behnoud-faghat_yeki_bazergan.htm

چهارشنبه 12 دي 1386

فقط يکی، بازرگان

 مسعود بهنود، شهروند امروز

به نقل از سايت گويانيوز

به باورم مهندس مهدی بازرگان را اگر هيچ صفت ديگر نتوان داد، همين که در روزهای بهمن سال ۵۷ تنها کسی بود، که در آن موج کين جوئی و خون خواهی، که طاقت از همگان می ربود، او و تنها او بود که سخن از حقوق انسان ها، حقوق زندانيان و حقوق متهممان می گفت، يگانه اش می کند

۱
تاريخ دويست ساله اخير ايران – قرن نوزده و بيست ميلادی - نام ها و يادها دارد از انقلابيون، راديکال ها، جان باختگان بر سر آرمان و قدرت، به قدرت رسيدگان با احساس رسالت تاريخی، زندان کشيده های سرشار از اطمينان به نفس. اما نامداران مصلح و مصلحان اهل مدارا که مجالی يافته و مقامی گرفته باشند ، به تعبيری، سه تن بيش تر نبوده اند: اميرکبير، دکتر مصدق و مهندس بازرگان.
اگر سه سالی را که ميرزا تقی اميرنظام در ارز روم به چالش استخوان شکنی با روس و عثمانی و بريتانيا، سه امپراتوری و قدرت بزرگ زمان مشغول بود برای حفظ حقوق ايرانيان، مرحله ای برای آشنا شدن وی با فرهنگ اروپائی بدانيم، که سخنی نه گزاف است، آن گاه می توان گفت هر سه مصلح تاريخ معاصر، شيوه عمل و رفتار خود را از غربيان آموخته بودند. در شرق، اين گونه انديشيدن نادر بود و تدريس نمی شد. چنان که هنوز هم اگر دانشگاه ها استثنا شده باشند، در بيش تر شرق، در خانه و خيابان و در زندگی، جوانان جز راديکالی نمی آموزند. و اگر استادانی باشند که اين ها بياموزند،جز آن نصيب نمی برند که دکتر حسين بشيريه برد.
چه عجب اگر که امير و مصدق و بازرگان، تدبير و درايت توام با نرمی و مدارا را که آموخته بودند در عمل پای منافع ملی گذاشتند، و عجب نيست اگر هر سه با غربی ها درگير شدند – بيش از همه با بريتانيای استعماری و سلطه جو- . دومين مشترکه بين اين سه، در مشترکات مخالفان و رقيبانشان بود. در تراژدی پايان کار اميرکبير همزمان با ملاقات های سفير بريتانيا با درباريان و پيام هائی که بين سفارت و مهدعليا - مادر مغرور شاه جوان - رد و بدل شد، متحجرانی مانند حاج ميرزا آغاسی و راديکال هائی مانند ميرزا آقاخان نوری اولين [و شايد آخرين؟] رييس دولت ايرانی دارای تابعيت خارجی هم دست داشتند. در کار نهضت ملی کردن نفت و دولت مصدق، ديگر چيزی در پرده نيست، باز تفاهم دو قطب درباری و متحجر [و مخالفت های به غلط سياست گذاری شده حزب توده، نماينده صنف مترقی راديکال] در کار بود.
۲
دولت ۲۷۵ روزه مهندس بازرگان هم از همين راه رفت تا دوره ای تازه از زندگی مرد بزرگ آغاز شود. و بازرگان چکيده ای همه مصلحان ايرانی بود. هم قصه پرغصه قائم مقام می دانست که روزگاری پاسخ بدکاران را به مردم تبريز چنين نوشته بود "اگر حضرات از آش و پلو سير نشوند به جا، شما را چه افتاده است که از زهد ريائی و نهم ملائی سير نمی شويد. کتاب جهاد نوشته شد نبوت خاصه به اثبات رسيد. قيل و قال مدرسه ديگر بس است، يکچند نيز خدمت معشوق و می کنيد. اگر صديک آن چه که با اهل صلاح حرف جهاد زديد با اهل سلاح صرف جهاد شده بود امروز کافری نمی ماند که مجاهدی لازم آيد"
او هم خوانده بود که با امير مکر استعمار و خدعه تحجر چه کرد تا ميرغضبان همچنان که در ماجرای قائم مقام، نه رحمی به زاری زوجه اش از بنات سلطنت کردند، و نه رعايتی به آن همه خدمت که کرده بود. اين بار رگ امير گشودند و خون در پای سروهای فين جاری شد تا ايرانی ترين باغ مرکز ايران تا ابد سوگوار بماند.
بازرگان ماجرای نهضت ملی و مصدق را هم به چشم ديده بود. از اتحاد متحجران و راديکال ها خبر داشت. اما پشتش به انقلابی بود که در عظمتش جهانی به شهادت آمده بود. چنين بود که کوله بار تجربه و سال ها زندان را برداشت و چنان که خود گفته است از کتاب خدا استخاره کرد و وارد ميدان شد. شد اولين رييس دولت بی شاه در صدها سال تاريخ ايران. انقلاب به نفس ضدسلطه ای که داشت، غم دخالت بيگانه نداشت. پس روايت پايان کار مهندس بازرگان، تفاوت داشت با پايان قائم مقام و امير و مصدق. ديگر سفارتی در کار نبود. و هر چه بود همان اتحاد ديرينه تحجر و راديکالی بود.
اما دو تفاوت عمده سرنوشت بازرگان با امير و مصدق. اول آن که بازرگان مجال يافت تا بعد از پايان دولتش بنويسد و بگويد و خطاهای خود و ديگران را گواهی دهد. و از اين فرصت معلمانه بهره گرفت و انگار تکه هائی از سرنوشت را در پيچ راه گذاشت تا آنان که به دنبال می آيند راه بدانند. اما تفاوت دوم آن جا بود اگر جنازه قائم مقام در سکوت نگارستان، در گوشه باغ دفن شد، اگر تن بی خون و سرد اميرکبير را همسر و فرزندانش مجال نيافتند غسل دهند. اگر دکتر مصدق را – وقتی نپذيرفت به خارج رود مبادا که بيرون از اين خاک در بگذرد – اذن آن ندادند تا جائی که می خواست دفن شود، و در حياط همان خانه اش در روستای احمد آباد دفن شد. اگر درگذشت و اين حادثه يک سطر خبر شد در روزنامه های وطن و نه بيش. زمانی که مهندس بازرگان خرقه تهی کرد، که راهی است که همه می روند. چهارصد هزار نفر، او را بدرقه کردند. و اين بزرگ ترين بدرقه کسی بود که نه روحانی بود و نه سيادت داشت. آن روز داريوش فروهر با پا دردی که داشت، به اصرار، تابوت مهندس بازرگان بر دوش گرفته بود.
و در سکوت سردی که در تعظيم بر جنازه بازرگان همه را در برگرفته بود، داريوش خان گفت بازرگان نادره ای بود که پاداش خود از مردمی گرفت که هرگز به آنان دروغ نگفت. و مصلحت مردم را به چيزی نفروخت.
فروهر هی می گفت افسوس... و تا نگاه پرسانم را ديد گفت کاری نکرده داشت مهندس، يک آرزو به دلش ماند و آن آزادی اميرانتظام بود. به گفته فروهر مهندس در لحظات آخر به جز اين تمنائی از جهان نداشت. می خواست اعاده حيثيت و آزادی اميرانتظام را هم ديده باشد.
۳
آنان که در زلزله های بزرگ بالاتر از شش در مقياس ريشتر گرفتار شده اند می گويند که در لحظه ای انگار زمين چهارجهت را گم می کند، گوئی خورشيد نه که از گرما می افتد که از بالا به زير می آيد، گم کرده مکمن ازلی. و اين شبيه ترين مثال است به حال آدميان هنگام انقلاب. اين واژه که گفتن و نوشتنش چنان آسان می نمود که در شعرها و مقاله ها می گشت. وقتی فعليت گرفت از هيبت خود، انقلابيون را هم ترساند.
به باورم مهندس مهدی بازرگان را اگر هيچ صفت ديگر نتوان داد، همين که در روزهای بهمن سال ۵۷ تنها کسی بود، که در آن موج کين جوئی و خون خواهی، که طاقت از همگان می ربود، او و تنها او بود که سخن از حقوق انسان ها، حقوق زندانيان و حقوق متهممان می گفت، يگانه اش می کند. می توان گفت که چندان محکم ايستاده بود که جهت گم نمی کرد.
در مدرسه علوی، از اولين لحظات روز بيستم بهمن، آرام آرام، تاريخ به وعده گاه رسيد. يک هفته ای بود که رهبر انقلاب آن جا بود و مردم تمام روز و شب می آمدند و رقصی چنان ميان آن ميدان داشتند. بيعتی گويا بود برگرفته از سنت های هزاران ساله. و چنين بود که به همان آهنگ که نظام پيشين فرو می ريخت و به همان آهنگ که نظام تازه شکل می گرفت، از لای کاغد ها و پوشه ها بيرون می زد، همه چيز وارد آن مدرسه می شد. مدرسه انگار کش می آمد و وسعت می گرفت. در شهری که سال ها و سال ها گرفتن يک خط تلفن جز با دستوری از بالاترين ها ممکن نبود، در يک روز چند سيم از سرديوارهای همسايه رسيد و در يک شب بيست خط تلفن اعتصابيون مخابرات رساندند. و چنين بود که روز بيست و دومم از بامداد مردمی مسلح می رسيدند و کسی را دست بسته يا باز، نشانده بر ترک موتورسيکلت يا بالای وانت، و يا نهان کرده عقب ماشينی آوردند که اميری است از ارتش شاهنشاهی يا وزير، عضوی از دربار يا ساواک. اين ها ابتدا در يک کلاس در طبقه همکف جا شدند. در اين حال رهبر انقلاب در طبقه دوم در اتاق معاون مدرسه نشسته بود روی قاليچه کوچکی، در اتاق های ديگر جلسات برپا می شد. در يک اتاق صحبت از آينده ارتش بود و در اتاق ديگر سخن از سيستم آموزشی جانشين. جائی از قضاييه گفتگو می شد. آوردن اسلحه را به مدرسه از دو سه شب قبل منع کرده بودند، اما چه کس می توانست جلوگيری کند از کسی که از قم تانک آورده بود و در ميدان شوش گرفتار شده بود و حالا اصرار داشت که رهبر انقلاب سوار بر آن شوند راهی زيارت حضرت معصومه. خواست ها و برنامه ها تمامی نداشت.
در همين حال وانت ها می رسيد و بار می آورد. به سرعتی واژه "مصادره" کشف شد. کسی را نگاهی به ارزش مادی اموالی نبود که می آمد و يکی تحويل می گرفت، به چند دقيقه انباری مدرسه علوی پر شد. حياط پشت به اين کار اختصاص داده شد. ولی مگر تا کجا می شد اين ها را روی هم تلنبار کرد. پس يکی با صدای بلند فرياد زنان بود: اموال مصادره ای رانياوريد. جا نداريم. بماند تا تکليفشان را روشن کنند آقا. در اين لحظه صندلی های طلائی. تابلوهای گونه گون از اصل پيکاسو تا باسمه ناشيانه از ون گوک و رافائل. در کوچه باريک نهاده شد.
تا غروب روز، هشت تائی شعبان جعفری در مدرسه بود، همه با ريش توپی و قوی اندام کت بسته، برخی سپيد مو و پهلوان مسلک. صدای حاج مهدی عراقی در بلندگوی دستی پيچيد که می گفت نه شعبان جعفری و نه اردشير زاهدی نيارين... همان شبانه معلوم شد که فقط تهرانی ها نيستند بلکه از شهرستان ها هم مردم دارند اموال و دارائی های درباريان و به قول آن روزها طاغوتيان را به سمت همين مدرسه می آورند.
آن مدرسه که تا دو روز قبل تنها صدای درس و معلم از آن به گوش حاج موسائی می رسيد که خانه اش درهمسايگی بود، از روز يازده بهمن شده بود مرکز و ملجا و مامن انقلاب. و می خواستند همه دار و ندار کشور را در آن جا دهند اميدواران خوش خيال. از همين جا شايد بتوان دريافت که انقلاب چقدر احساساتی بود و چقدر خوش خيال. شبش ديگر جائی و هيچ سوراخی خالی و مخلا نمانده بود، احمد آقا و آشيخ علی اکبر رفسنجانی رفته بودند پشت بام برای حرف هائی که داشتند. نمی دانستند که از کوچه ديده می شوند تا زمانی که مردم از کوچه صدايشان کردند. و اين همان پشت بام بود که فردايش اولين اعدام انقلابی در چهارگوشه آن به اجرا در آمد.
در چنين فضائی و در چنين دنيائی تنها يکی بود که چون طرح های انقلابی که از در و ديوار می جوشيد، اوج می گرفت، اعدادش فزونی می يافت، و ميدان عملش گسترده می شد، با همه قدرتش می گفت حقوق اين ها چه می شد. انگار يکی بود که وقتی همه از "حقوق جمع" می گفتند و آن را در انقلاب می ديدند، انسان را در نظر داشت و سرنوشت و حقوق شريف ترين مخلوق خدا از نظرش محو نمی شد.