به مناسبت فرا رسیدن چهل و یکیمن سال دیکتاتوری دینی گذرا و فشرده چگونگی صعود خمینی در آسمان ایران و استقرار دیکتاتوری ولایت فقیه بدست وی را در زیر ملاحظه خواهید کرد. اما قبل از آن این نکته کوشزد اهل خرد می شود:
کسانی که وقتی به سر چشمه و به کسی که اول پایه گذار خشت کج است و به چنین دولت ستم گری مشروعیت بخشیده و آنرا مستقرگرداندهاست میرسند، در همان جا متوقف میشوند، شریک جرم او نیستند؟ آیا آنها که گناه این همه جنایات و بیعدالتی را بنام دین تنها به گردن جانشینان ناخلف او میاندازند و از خود نمیپرسند که معلّم اوّل همۀ اینها و پایه گذار این خشت کج چه کسی بودهاست، شریک جرم او نیستند؟
سّنت بد، کز شه اول بزاد این شه دیگر، قدم در وی نهاد
هر که او بنهاد نا خوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی
سنگ بنای دیکتاتوری سیاه مذهبی، استبداد خونریز بنام خدا و دین، غارت اموال مردم، پایمال کردن حقوق و آزادی خدادادی مردم، زجر و شکنجه و داغ و درفش همه و همه در دوران زعامت آقای خمینی و یاران انگشت شمار روحانی حلقه اسرار او ریخته شده است. روش و منش آقای خامنهای در مقام ادامه دهنده راه و روش، همان روش و منش آقای خمینی است. هیچ جرم و جنایتی نیست که در دوران خامنه ای اتفاق افتاده باشد و ریشه در دوران خمینی نداشته باشد. با این تفاوت که آقای خامنهای نه مجتهد مورد قبول مردم است و نه معلومات فقهی و اصولی خمینی را دارد و نه آن جاذبیت و کاریزمای رهبری آقای خمینی را و نه اینکه انقلابی را تا پیروزی رهبری کردهاست. جز اینکه از طریق راه اندازی دستگاه پروپوگاندایی عظیم و سانسورهمه جانبه وخفه کردن دیگران و با توسل به توطئهها، توانسته است خود را بر ملت تحمیل کند. صادقانه بگویم من بسیار متعجبم، از کسانی که چه دیندار و چه غیر دینی، گاه بیهوده کوشش میکنند آقای خمینی را تافتهای جدا بافته از آقای خامنهای قلمداد کنند و او را تا حدی معذور دارند. اگر به ریشه تصوری که آقای خمینی از دین و مذهب در سر داشته است توجه کنیم و همزمان سیاهه اعمال او را در یک دهه زمامداریاش بیهیچ سانسوری احصاء کرده و در ذهن خود مجسّم کنیم، ما و مردم دقیقهای تردید نخواهیم کرد که خمینی حقیقتا با وسیله کردن دین پایه گذار و توجیه کننده خونریزی و خشونت و جنایت در عصر کنونی است. و اما اصل مطلب
سید روحالله مصطفوی که بعد ها به روحالله موسوی خمینی مشهور شد، اول مهرماه ۱۲۸۱ خورشیدی در خمین به دنیا آمد. سید مصطفی، پدر سید روحالله روحانی و مجتهد ساکن خمین بود و پدربزرگش سید احمد هندی بودهاست.(1) جالب و یا طنز تاریخ اینجاست که وقتی مقالهای در روزنامه اطلاعات با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در شماره شنبه ۱۷ دی ۱۳۵۶با نام مستعار احمد رشیدی مطلق (2) منتشر شد. كه در آن صريحاً به روحانيت و آقاى خمينى اهانت شده بود و آقاى خمينى را شخصى ماجراجو، مخالف پيشرفت علم، سرسپرده به استعمار انگليس و با سابقه مجهول «هندى» قلمداد كرده بود. این مقاله موجى از خشم و انزجار عليه شاه را در سراسر كشور برانگيخت وموجب سرعت بخشیدن به پیروزی انقلاب و فروپاشی سلطنت در ایران شد. اما بعد از پیروزی انقلاب و مشخص شدن اینکه آقای خمینی هندی الاصل بوده است، صدای احدی در نیامد. و این به خوبی آشکار است که هر عمل و یا سخنی در زمان مناسب خود اثر گذار است و در غیر آن نتیجه عکس دارد.
وی دوران ابتدائی حوزوی را در شهر خمین گذرانده و سپس برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کرده و از جمله در درس مرحوم عبدالکریم حائری بنیانگزار حوزه علیمه قم شرکت کرده است. اما بعد از درگذشت مرحوم حائری در بهمن۱۳۱۵ش، حوزه قم و مرجعیت را سید صدرالدین صدر، سید محمد حجت و سید محمد تقی خوانساری که به آیات ثلاث مشهور شدند، در دست گرفتند. و لذا قم تا حدودی مدیریت و تمرکز خود را از دست داد. و چون مرجعیت عامه یعنی سید ابوالحسن اصفهانی در نجف ساکن بود، نزدیک بود که مرجعیت از قم به نجف دوباره منتقل شود. شاه و حکومت وقت هم در این جهت کوشش می کردند.
آیت الله بروجردی که در آذر 1323ش برای معالجه فتق خود از بروجرد به تهران رفت، صدر و خمینی و بعضی زعمای دیگر از ایشان دعوت کردند که بعد ازبهبود کسالتشان به قم بیایند، و به مدیریت و مرجعیت قم سرو سامانی بدهد. و سر انجام ایشان را راضی کرده و ایشان هم این دعوت را می پذیرد. هنگامی که سید ابوالحسن اصفهانی در 1325 درگذشت، مرحوم بروجردی عهدهدار مرجعیت شیعیان گشت و به مدت ۱۵ سال تا فرودین1340 که رحلت کرد، مرجعیت تام و تمام در ایشان متمرکز بود. با اینکه آقای خمینی هم در دعوت از بروجردی برای آمدن به قم مؤثر بوده است. اما این نگرانی را هم داشته « که سه تا آقا چهارتا بشود، و باورشان هم نمی آمد که بروجردی بتواند کاری از پیش برد ولی بعد که آقای بروجردی به قم آمده بود روزی ایشان می گوید: « آقای بروجردی بیست سال دیر به قم آمد. درس ایشان جوری است که طلبه ها غیر مستقیم بدون اینکه بفهمند می بینند مجتهد شده اند" »(3)
آقای خمینی در دوران مرحوم بروجردی تا غائله فدائیان اسلام یکی از نزدیکان بروجردی و به نوعی وزیر خارجه اش به حساب می آمد. حتی یکی یا دو بار از طرف بروجردی با شاه ملاقات کرده است. یک باری که در مورد بها ئیان به دربار پیش شاه رفته خودش برای حائری نقل کرده و گفته «بله من به اعلیحضرت گفتم که شاه فقید، پدر تاجدار فقید شما این گروه ضاله را داد به طویله بستند...الآن هم مردم ایران همان جریان را از شما ا انتظار دارند. شاه آهی کشید و گفت: آقای خمینی شما الآن را با آنوقت مقایسه نکنید. آن وقت همه وزرا وهمه رجال مملکت از پدرم حرف شنوی داشتند...الآن حتی وزیر دربار هم از من حرف شنوی ندارد » (4
در دوران بروجردی فدائیان به رهبری نواب صفوی (سید مجتبی میر لوحی ) در قم با طرح حکومت اسلامی و اجرای دستورات شرع دست به ایجاد آشوب و بلوا زدند و به بروجردی هم گهگاهی اهانت می کردند. آن ها در صدد بودند که بروجردی را وادار به نظریات خود کنند و بروجردی در نهایت آن ها را سر جایشان نشاند و از قم هم آن ها را بیرون راند. آن ها وقتی از بروجردی طرفی نبستند در سال۱۳۲۵ به کاشانی پیوستدند.
فدائیان در سالهای ۱۳۲۴ تا 1334 با ادعای ایجاد حکومت اسلامی و اجرای قوانین شرع به ترور روی آورند و تعدادی از جمله کسروی و منشی اش حدادپور، هژیر، رزم آرا، را ترور کردند و ترور سید حسین فاطمی حسین و علا نخستوزیر وقت نا فرجام ماند. اما در دیماه 1334 نواب صفوی و چند نفر از همرزمانش به دلیل اقدام به ترور نافرجام حسین علا دستگیر و اعدام شد. آن ها مانیفست و یاکتابی بنام راهنمای حقایق داشتند که به نوعی چیزی شبیه به کتاب حکومت اسلامی آقای خمینی است.
روش مرحوم بروجردی دخالت نکردن در امور سیاسی بود اما در امور «مذهبی دستور می داد به حکومت و باید حکومت و یا هیئت حاکمه هم دستور او را انجام بدهد.» (5)
در جریان اعدام نواب و یارانش، مسلم است که آقای خمیمی موافق مشی سیاسی فدائیان بوده است. و حتی کوشش های فراوانی به کار برد تا از اعد ام آن ها جلوگیری شود اما موفق نمی شود و بر ای خلاصی آنها شخصاً به بهبهانی، صدرالاشرف و حاج آقا رضا رفیع نامه می نویسد که آن هم مؤثر نمی افتد. علی دوانی در کتاب شرح حال آیتالله بروجردی نقل کرده که در جریان اعدام نواب و یارانش، امام با ابراز تاسف فرمودند: «چه کنم کسانی را در بیت آیتالله بروجردی گذاشتهاند که نمیتوانم کاری کنم، البته میروم و اقدام میکنم.» در حقیقت مشی سیاسی نواب صفوی با آقای خمینی یکی بوده است، با این تفاوت که آقای خمینی زمان و امکانات را خود را می سنجید و بر اساس آن عمل می کرد ولی نواب فاقد چنین بصیرتی بود. می شود گفت که مشی و روش نواب و خمینی یکسان است با این تفاوت که خمینی همان نواب صفوی با همراه داشتن مرجعیت است.
بعضی از روحانیون که بروجردی را به موضع گیری حاد تشویق می کردند، می گوید: حالا می گوئید شاه را بیرون کنیم و چه کسی را به جایش بگذاریم؟ و به شخص معممی اشاره می کند و می گوید: این همان دکتر اقبال است با ریش و عمامه (6) در جریان دستگیری فدائیان حتی عده ای از آنها می خواستند که در منزل بروجردی بروند وبست بنشینند که بروجردی آن ها راه نداد و در اعتراض به بروجردی که چرا این افرادی که خواهان حکومت اسلامی هستند نپذیرفتید ؟ ایشان در جواب میگویند: «این آقایان میخواهند شاه را بردارند ولی امثال شما را به جای او بگذارند. فقیه ومدرس دیگری میپرسد، مگر چه اشکالی دارد؟ آیتالله بروجردی در جواب میگویند: اشکال بزرگ این امر در اینجا است که شاه با اسلحه توپ و تفنگ به جان مردم میافتد، با این اسلحه میشود مقابله کرد ولی اگر شما به جای او نشستید، اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم میاندازید. با این اسلحه نمیتوان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته میشود.» (7)
حاج اسمعیل معّزی پیشکار مرحوم بروجردی نقل کرده است، که در دوران فدائیان اسلام، آنها بدفعات به آقای بروجردی مراجعه کرده و از حکومت شکایت کردند در همین زمان نوبتی آیتالله کاشانی هم به قم آمد و میهمان آقایان صدر و سید محمد تقی خوانساری بود و برای مقابله با شاه و مصدق تلاش میکرد. امّا مرحوم بروجردی مقابله با شاه و مصدق را نپذیرفت تا اینکه در همان روزها آقای خمینی به منزل مرحوم بروجردی آمد و اظهار داشت که ما بایستی این مَردیکه را بیرون کنیم. بروجردی از خمینی پرسید آیا شما میخواهی شاه بشوی؟ خمینی اظهار داشت خیر! امّا این مردیکه صلاحیت ندارد و باید برود. مرحوم بروجردی در جواب گفت:« بخدا قسم اگر شما به دوران برسید نه مردم صاحب زن و خانوادهشان هستند و نه صاحب مال و آبرویشان، بروید دنبال کارتان.» (8)
خمینی با فدائیان اسلام و آیت الله کاشانی دوستی و رابطه نزدیکی داشته وزمانی که منتظری برای معالجه چشم خود به تهران می رود خمینی به او می گوید که پیش کاشانی بروید که او توصیه می کند و از اخلاق ایشان هم استفاده کنید.(9)
رابطه خمینی با بروجردی تا کودتای 32 کجدا و مریز تا حدودی ادامه داشت اما بعد از کودتا بقائی و کاشانی عده ای را برای ضدیت با دولت زاهدی فرستاده بودند قم که در منزل بروجردی بست بنشینند و بروجردی به شهربانی دستور می دهد که بیایند و آنها را از منزلش بیرون کنند. خمینی و شیخ مرتضی حائری اعتراض می کنند که این برای شما و حوزه بد است آقای بروجردی هم اوقاتش تلخ می شود و سخت به آنها برخورد می کند و رابطه آقای خمینی با بروجردی قطع می شود وخمینی و مرتضی حائری طرد و اصلاً مبغوض آقای بروجردی شدند.(10) از این زمان به بعد خمینی از بروجردی دور می شود و مورد خشم وی قرار می گیرد و تقریباً تا فوت مرحوم بروجردی خانه نشین می شود.
آقای خمینی با فدائیان اسلام آیتالله کاشانی، آیتالله بهبهانی و سیدضیاءالدین طباطبایی رابطه داشت و در بسیاری از امورهم فکر و هم نظر بوده بویژه در مورد کودتای 28 مرداد و با سران داخلی کودتای 28 مرداد رابطه و همکاری داشته و به لحاظ سیاسی درخط کاشانی، بهبهانی، بقایی و سید ضیاء عاملین آماده کردن جبهه داخلی برای انجام کودتای 28 مرداد، بوده است.
روز پیش از رفتن شاه، سلیمان خان بهبودی کاغذ استعفای اعلیحضرت را به سید ضیا نشان می دهد(11) و آقایان رشیدیان ها، عده ای از دارو دسته ی کاشانی و میر اشرافی در منزل سید ضیاء جلسه می کنند.(12) و این دارو دسته کاشانی، آیتالله بهبهانی، بقائی و سیدضیاءالدین طباطبایی که از همفکران خمینی بودند، زمینه داخلی کودتا را آماده می کنند. و وقتی هم خمینی قدرت را قبضه کرد نزدیکترین افرادش همان مؤتلفه که از بقایای فدائیان اسلام نظیر مهدی عراقی، خالخالی و دارو دسته کاشانی و بقائی است، بود. و بهمین علت است که آقای خمینی تا توانست علیه ملیون، و آزادی خواهان و طرفداران دکترمصدق عمل کرد و بدون استثناء تقریباً همه آنها را آواره، حذف و یا کشت.
خمینی بعد از فوت بروجردى در فرودین 1340 مرحله تازه ای از فعالیت و حركت خود را شروع كرد كه منجر به نهضت 15 خرداد سال 42 گرديد. اين نهضت باعث شد كه از آقاى خمينى يك مرجع ناشناخته و منزوى در حوزه، يك مرجع مسلم و به عنوان يكى از مراجع بزرگ تقليد مطرح گردد.
آقاى احمد مولايى كه قبلاً مباشر سيد ضياءالدين طباطبايى بود می گفت آقا (منظور سيد ضياء) فرمودند كه علم بايد بدست خمينى باشد.(13) کاشانی هم گفته بود« تنها کسی که بعد از من امید می رود به درد ملت ایران بخورد آقای خمینی است»(14) در این مرحله وی به حدی منزوی بوده که شبی بعد از فوت بروجردی کسی به مجلس فاتحه به منزل ایشان نمی رود «در صورتى جمعيت زيادى به مجلس فاتحه آيتالله بروجردى به منزل آيتالله گلپايگانى می روند ایشان حتى رساله چاپ شده هم نداشتند. من آقای مولائی با اصرار رساله ایشان را گرفتیم و دادیم چاپ کردند منظور اینکه ایشان اصلاً در این وادی ها نبودند » (15)
ایشان چنان منزوی بود که حتی در وادی مرجعیت هم نبود. به اصرار آقای مولائی و منتظری رساله توضیح المسائل ایشان را چاپ و منتشر شد. تعبیر بسیار جالبی احمد مولائی دارد که به آقاى خمينى گفتم الآن موقع رياست شما است و بايد وارد ميدان شويد. آقا فرمودند من كسى نيستم كه خودم دنبال رياست بروم. من به ايشان گفتم اگر شتر رياست در خانه شما خوابيد، آيا سوار آن مىشويد؟ آقا در جواب فرمودند: بلى! من گفتم پس من جواب سئوال خودم را گرفتم. و آمديم با آقاى منتظرى و ر بّانى شیرازی دست بكار شديم و اعلاميهاى براى مرجعيت آقا داديم و سپس رساله وى را بچاپ رسانديم. (1
مبارزات روحانیون با دولت و شاه از سال 1340 تا 1342 که منجر به نهضت 15 خرداد 42 و زندانی و بعد تبعید خمینی به ترکیه و نجف شد. خمینی به نحوی عمل کرد که نهضت تنها در او خلاصه شود و دیگری نتواند از آن به نفع خود بهره ببرد. منقول است که احمد طباطبائی که ابتدا در رکن دوم ارتش کار می کرد و بعد از بازنشستگی وکیل دادگستری شد، خودش نقل کرده که در رکن 2 ارتش به انگلیسی ها وصل شده است و گفته که تیمور بختیار سفارش کرده که به آقای بگوئید که نگذارد نهضت تقسیم بشود. و این گفته چه صحت داشته باشد و چه نباشد، حقیقتاً همچنانکه از احمد طباطبائی نقل شده، نهضت در خمینی خلاصه شد و او دیگران را حذف کرد و وی تنها رهبر آن شد.
خمینی بعد از ۱۵ خرداد ۴۲، بر این نظر تأکید داشته که مبارزات روحانیت فقط دینی و اسلامی است و این جنبه تا آخر باید حفظ شود و حتی حاضر نشده است که آن موقع به سران نهضت آزادی وقت ملاقات خصوصی بدهد نکند، مبادا وابستگی به این و یا آن دسته پیدا بکند. ( 17) حتی بعد از اینکه نهضت ملت ایران به حرکت در می آید و تا حدودی اوج می گیرد، باز تأکید آقای خمینی بر این است که رهبری از آن روحانیت است. (18)
آيتالله بروجردى كه 15 سال مرجعيت عامه داشت، در جهان تشيع از اعتبار و قدرتى عظيم برخوردار بود. با وجودى كه تز او عدم مداخله در امور دولت بود، ولى دولت و شاه نيز كه از قدرت و اعتبار او آگاه بودند، از دست زدن به امورى كه مخالفت ايشان را برمى انگيخت خوددارى مىكردند و سعى مىكردند در امورى كه ايشان نظر خاص داشتند به نحوى رضايت خاطرشان را جلب كنند. بعد از فوت ايشان در فروردين ماه سال 1340 و با ایجاد خلاء مرجعيت عام، شاه خواست که از اين خلاء ايجاد شده در امر مرجعيت عامه استفاده کند، در ديماه سال 1340 قانون اصلاحات ارضى با وجودى كه روحانيون مخالف آن بودند، به تصويب رسيد. متعاقب آن در فترت مجلسين، دولت علم لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى جديد را كه متضمن الغاى سه شرط (19) سوگند به قرآن مجيد، شرط اسلام از انتخاب كننده و انتخاب شونده، و محروميت بانوان از انتخاب كننده و انتخاب شونده بود، در روزنامه ها اعلام شد اين تصويبنامه (20) فرصت طلايى خوبى را به دست روحانيان و در رأس همه آنها خمينى قرار داد و اين شرايط جديد كه درتصويبنامه دولت آمده بود، در جامعه آن روز كشور بهترين وسيله براى بسيج روحانيت و توده مردم عليه دولت وشخص شاه بود.آقاى خمينى بلافاصله روحانيان طراز اول قم را به نشستى دعوت كرد. و قرار شد كه فوراً هر كدام جداگانه تلگرافى به شاه بزنند و لغو فورى اين تصويبنامه را خواستار شوند و آقاى خمينى در دو تلگراف خود به شاه، ابتدا از شاه و دولت خواست که لایحه را ملغا کند و نوشت دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی اسلام را در رای دهندگان و منتخبین شرط نکرده و به زنها حق رای داده است و این امر موجب نگرانی است و در تلگراف دوم (21) نخست وزير اسدالله علم را شديداً به باد انتقاد گرفت..خمینی همچنین با ارسال تلگراف شدید الحنی به اسدالله علم به او در رابطه با تصویب لایحه انجمنهای ایلتی و ولایتی هشدار داد(22) به هیچکدام از تلگرافهای وی پاسخ داده نشد.
بعد ازتلگرافهاى روحانيت به شاه وبسيج روحانيت تهران و ساير شهرستانها مردم با ايجاد جلسات و سخنرانيها و تظاهرات عليه دولت برخاستند و سرانجام دولت عقب نشينى كرد و اعلام كرد كه منظور از "كتاب آسمانى" قرآن است و در مورد شركت زنان در انتخابات لايحه آنرا به مجلس ارجاع خواهد داد.
روحانيون از اين امر كه دولت يك قدم عقب نشسته است خوشحال شدند و ديدند كه اگر با هم متحد باشند، قادرند كه حرف خود را به كرسى بنشانند. اما بعد از اينكه در روزنامهها اعلان كردند كه برنامه "انقلاب سفيد" به رفراندوم گذاشته خواهد شد. اين اعلان باز روحانيون را برآشفت. از طريق گفتگوى غير مستقيم با آقاى بهبودى و آيت الله كمالوند با شاه وارد مذاكرده شدند و شاه را از اجراى برنامه انقلاب سفيد و رفراندوم بازداشتند. سرانجام شاه به مرحوم آيتالله كمالوند حرف آخر خود را مىزند و مىگويد:
"اگر آسمان به زمين بيايد و زمين به آسمان برود من بايد اين برنامه را اجراء كنم، زيرا اگر نكنم من از بين مىروم و كسانى روى كار مىآيند و به اين كارها دست مىزنند كه نه تنها هيچ اعتقادى به شما و مرام و مسلك شماندارند بلكه اين مساجد را به سر شما خراب خواهند كرد و شما را از بين خواهند برد"(23)
بعد از ملاقات آقاى كمالوند و اظهارات صريح و قاطع شاه در مورد رفراندوم و لوايح ششگانه، علماء رفراندوم را تحريم كردند و با صدور اطلاعيهها و سخنرانى شركت مردم را در آن منع كردند. دولت و مأمورين نظامى و انتظامى نيز در همه جا دخالت مىكردند و عدهاى را دستگير و زندانى كردند و براى ضرب شصت نشان دادن قرار شده بود كه شاه در 5 بهمن از قم ديدن كند. در قم همه مردم بپا خاسته و با علماء همصدا شده بودند. بسيارى از مناطق به حالت اعتصاب و تعطيل درآمده بود هنگامى كه شاه به قم آمد علماء به استقبال او نيامدند و مردم قم نيز اكثراً بيرون نيامدند. شاه از اين عمل عصبانى شده و طى سخنرانى در قم سخت به روحانيون حمله كرد و آنها را
"يك عده نفهم و قشرى كه مغز آنها تكان نخورده، ارتجاع سياه اصلاً نمىفهمد و از هزار سال پيش تا كنون فكرش تكان نخورده ناميد"(24).
برخورد بين شاه و روحانيت رو در رو و مستقيم شده بود. روحانيت، از اين نطق شاه برآشفت و در مشهد و قم و تهران و بعضى شهرهاى ديگر غوغا برپا شده بود و اين تقابل و رو در رويى ادامه داشت تا اينكه در روز دوم فروردين سال 42 سالروز وفات امام جعفرصادق (ع) مأمورين ساواك به مجلس عزادارى در مدرسه فيضيه حمله بردند و طلاب و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند و با چوب و چماق به جان مردم افتادند. عدهاى زخمى و چندنفرى نيز كشته شدند. آقاى خمينى در يك سخنرانى سخت به شاه و دولت حمله كرد و گفت كه:
"... قضيه معارضه با اسلام است منتَخَب و منتَخِب مسلمان لازم نيست باشد حلف به قرآن لازم نيست باشد، قرآن را مىخواهيم چه كنيم؟... "تساوى حقوق من جميع الجهات" تساوى حقوق من جميع الجهات يعنى پايمال كردن چند تا كلمه ضرورى اسلام نفى كردن چند تا حكم قرآن است... (25) وزراء سابق، مشاورين سلاطين سابق علما بودند.... حالا مشاورين چه كسانى هستند؟ اسرائيل! مشاورهاى اسرائيل!" و در ادامه مىگويد:"من نصيحت كردم به شاه، فرستادم آدم آنجا، در آن اول امر قبل از رفراندوم به وسيله بهبودى به وسيله پاكروان پيغام دادم به آقا، آقا نكن اين كار را، اين رفراندوم را نكن، اين خوب نيست براى شما".(25)
بالاخره در كشور آشوب و غلغله برپا شد. مرتب علماء، گويندگان و وعاظ در تمام شهرها بر ضد دولت و شاه سخنرانى مىكردند. مردم نيز از اينها استقبال مىكردند. در دهه اول محرم سال 42 مساجد و تكايا مملو از جمعيت مىشد تا اينكه مجدداً آقاى خمينى در عصر روز عاشورا، در مدرسه فيضيه سخنان حادى ايراد كرد و در پاسخ به سخنان شاه كه گفته بود اينها مفت خور و نجس هستند گفت:
"آيا روحانيون اسلام اينها حيوانات نجس هستند، در نظر ملت اينها حيوان نجس هستند كه تو مىگويى؟ اگر اينها نجس هستند پس چرا اين ملت دست آنها را مىبوسند؟ چرا تبرك به آبى كه او مىخورد مىكنند؟ حيوان نجس را اين كار مىكنند؟ آقا ما حيوان نجس هستيم، خدا كند مرادت از اينكه مرتجعين سياه مثل حيوان نجس هستند و ملت بايد از آنها احتراز كند، مُرادت علما نباشد والا تكليف تو مشكل مىشود، نمىتوانى زندگى كنى، ملت نمىگذارد زندگى كنى... بعد مىگويد كه سازمان امنيت مىگويد به سه چيز كار نداشته باشيد و ديگر هر چه مىخواهيد بگوييد، يكى شاه را كارى نداشته باشيد، يكى هم اسرائيل را كار نداشته باشيد يكى هم نگوييد دين در خطر است. خوب اين سه تا امر را ما كنار بگذاريم ديگر چه بگوييم... مگر تو بهائى هستى كه من بگويم كافر است بيرونت كنند."( 26)
آقاى خمينى انگشت روى نقاط حساس مردم مىگذاشت و همه را بر ضد شاه و دولت بسيج مىكرد. او دقيقاً از چيزهايى حرف مىزد كه مورد علاقه توده مردم که با خون و پوست آنها عجين شده بود، بود. وی به زعم خود همه مردم را نسبت به خطرى كه اسلام، قرآن و نواميس ملت را تهديد مىكرد هشدار مىداد. علماء و گويندگان و مردم و بازار همه بسيج شده بودند تا اينكه در شب 15 خرداد سال 42 برابر 12 محرم آقاى خمينى را بازداشت و تحتالحفظ به تهران بردند و صبح همان روز سيل خروشان جمعيت در قم و تهران در حمايت از آقاى خمينى و روحانيت به خيابانها ريختند و دولت نيز ارتش را وارد معركه كرد و عده زيادى كشته و زخمى شدند و بعد از سه روز كنترل شهرها در دست دولت قرار گرفت و بسيارى از علماء و ساير اشخاص بازداشت شدند و اين مسئله جدايى بخشى از روحانيت و تودههاى وسيعى از مردم را از شاه و رژيمش به ارمغان آورد. و كينه و تنفر روحانيت و توده را متراكمتر گردانيد. اسدالله علم مىگويد كه:
"خارجى مىخواست مرا هم روز پانزدهم خرداد ماه 1342 از نخست وزيرى بيندازد به شاهنشاه عرض كردم توپ و تفنگ و قدرت دست من است... آخوندها و نفوذ آنها را براى هميشه از ميان برداشتم. اجامر و اوباش را بر سر جاى خود نشاندم و آخوندها را گرفتم و تبعيد كردم، بعضى از اجامر هم اعدام شدند. اين مطلب در ايران براى هميشه حل شد"(27)
آقاى علم فكر مىكرد كه مسئله را براى هميشه حل كرده است و غافل از وضعى كه در 15 خرداد 1342 به وجود آمد و آن كشتارى كه وسيله او انجام گرفت، در واقع به نقطه عطفى در تاريخ مبارزات مردم زير سلطه دستگاه پهلوى تبديل شد و جدايى قطعى بين بنياد سلطنت و روحانيت را که تا قبل از آن به نوعی لازم و ملزوم یکدیگر بودند را سبب گرديد. از آن زمان به بعد مبارزات بدست روحانيت و در رأس روحانيت مبارز آقاى خمينى افتاد. چون در آن زمان خمينى بود كه رو در روى شاه ايستاد و به مناسبتهاى مختلف سخنرانى و يا اعلاميه صادر مىكرد و در آنها مستقيما" شاه و رژيمش و نيز آمريكا و اسرائيل را مورد حمله شديد قرار مىداد، و بدين خاطر ساير اقشار گروههاى مبارز داخل و خارج كشور به سمت او كشيده شدند و در نتيجه هنگامى كه زمينه مناسب فراهم شد و مردم توانستند كينههاى متراكم شده خود را نسبت به شاه عيان سازند، روحانيت يكپارچه تمام جامعه راعليه شاه و رژيمش بسيج كرد. در واقع روحانيت نقش سخنگوى خواستههاى قلبى و آرزوهاى ديرينه مردم زير سلطه استبداد داخلى و استثمار خارجى را بازى مىكردند و خواستار تمام حقوقى بودند كه مردم ساليان دراز از آن محروم شده بودند.
بعد از جريان 15 خرداد 1342 و زندانی شدن آقای خمينی، نظر به اين که می خواستند وی را محاکمه کنند و طبق قانون اساسی آن زمان چون مراجع تقليد مصونیت داشتند، نمی توانستند آن ها را محاکمه کنند و لذا حضرات آيات آقايان شريعتمداری، ميلانی، مرعشی نجفی و حاج شيخ محمد تقی آملی طی اطلاعيه ای مرجعيت آقای خمينی را تأييد کردند تا از محاکمه و اعدام ايشان جلوگيری کنند. سرانجام آقای خمینی پس از ده ماه حصر و حبس در تاریخ 18/1/43 به قم باز گشت و با استقبال مردم علما و روشنفکران و سیاسیون مواجه شد. باز در تاریخ 25/2/43 سخنرانی کوبندهای ایراد کرد و در آن اظهار تأسف و تألم شدید از وقایع 15 خرداد کرد و گفت: نسبت دادن ارتجاع سیاه به روحانیت، روسیاهی رژیم در 15 خرداد از تاریخ محو نخواهد شد، پیمان با اسرائیل غاصب، اهانت به مراجع اهانت به جامعه اسلامی، و تشکر از عموم ملت (28) خمینی همچنان در مواقع مختلف به شاه و دولت حمله می کرد، تا اینکه وی از لایحه کاپیتولاسیون (29) با دولت آمریکا مطلع شد و شبی به منتظری و خزعلی می گوید: مسئله تازه ای رخ داده و اینها می خواهند یک وام 200 میلیون دلاری بگیرند و گفته اند اعلحضرت گفته باید این لایحه(30) تصویب بشود. خمینی گفته یکی از سناتورها با جزوه قرارداد وین برایم فرستاده و قرار شده آن را به قراداد وین ملحق کنند و این خیلی مسئله مهم و تازه ای است و ممکن است دستمان را بند کند.(31) آقای خمینی هم 4/8/1343 د ر مورد احیای طرح اسارت بار کاپیتولاسیون سخنرانی کرد و اعلامیه شدیدی هم تحت عنوان پیام به ملت ایران منتشر کرد.(32) متعاقب این سخنرانی و پیام در همان شب مأموران در قم به منزل وی ریخته وی را دستگیر و سپس به ترکیه و عراق تبعید گردید.
واقعیت این است که رهبری خمینی در انقلاب در جنبش 15 خرداد 42 رقم خورد. وقتى آقاى خمينى مستقيم رو در روى شاه و آمريكا ايستاد و مردم به خیابانها ریختند و با کشتار سرکوب شد، سياسيون و مليون و روشنفكران مذهبى كه خواهان كندن شاه از سلطنت بودند را به خود جلب و جذب كرد و آنها گمشده خود را در وى يافتند و بدون توجه به رابطهاش با آيتالله بروجردى، كاشانى، فدائيان اسلام و طرز تفكر سياسىاش، از آقاى خمینى که یك مرجع ناشناخته و منزوى در حوزه بود، یك مرجع مسلم و یكى از مراجع بزرگ تقلید ساخت. و با وجوديكه اكثريت روحانيون و مراجع با وى چندان موافقتى نداشتند، با كمك قليلى از روحانيون و طلاب جوان، دانشجويان، فعالان سياسى وبعضى ازبازاريها درجهت تثبيت وتحميل مرجعيت و رهبرىاش بر سازمان روحانيت از طرق مختلف دست بكار شدند و قلمها و قدمها در اين راستا بكار افتاد و درنتيجه دربين مردم و حوزههاى دينى نقش تعيين كنندهاى پيدا كرد. بوجود آمدن چنین همگرائی برمحور آقای خمینی، نه تنها بعنوان مرجع تقلید بلکه بمنزله رهبر مبارزه مردم برضد رژیم شاه، رفته رفته از وی خمینی دیگری ساخت که در او احساس توانائی و یگانه بودن بوجود آورد. وغالب آن شبكهها و مراكز سازمان سنتى روحانيت و امكانات مادى و معنوى در اختيار وى و روحانيت طرفدارش درآمد وهنگاميكه انقلاب شكوفا شد، بسرعت غالب روحانيون مخالفش نيز به جرگه طرفداران وى درآمدند.
به هنگامی که خمینی در عرق تبعید بود،غالب مخالفین شاه و سازمانهای سیاسی اعم از مذهبی و غیر مذهبی برای گرفتن رهنمود و یا تأییدیهای بوی مراجعه میکردند. ولی به جز اینکه خمینی در هر مناسبتی علیه شاه سخنرانی و بیانیه صادر می کرد، کشور نسبتاً آرام بود تا اینکه به دستور شاه در۱۷ دی ۱۳۵۶ (۷ ژانویه ۱۹۷۸م) مقالهای در روزنامه اطلاعات با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» منتشر شد كه در آن صريحاً خمينى را شخصى ماجراجو، مخالف پيشرفت علم، سرسپرده به استعمار انگليس و با سابقه مجهول «هندى» قلمداد كرده بود. انتشار اين مقاله در روزنامه اطلاعات، موجى از خشم و انزجار عليه شاه را در سراسر كشور برانگيخت و در قم طلاب حوزه علميه به شدت به مقاله منتشره در آن روزنامه اعتراض كردند و تظاهراتى برپا ساختند كه طى آن عدهاى كشته شدند. در تبریز هم در 29 بهمن 1356 به مناسبت چهلم كشته شدگان قم، تظاهرات گستردهاى صورت گرفت و راهپيمايى با شعار مرگ بر شاه آغاز شد و بانكها، سينماها، مشروب فروشىها و مجسمههاى شاه مورد تهاجم قرار گرفت. در اين تظاهرات عظيم و بىسابقه عدهاى كشته شدند. بعد از آن و به طور متوالى، در شهرهاى ديگر مراسم چهلم ادوارى برگزار مىشد كه منجر به برخورد تظاهركنندگان با قواى نظامى و انتظامى و كشته هايى نيز بر جاى گذاشت. آقاى خمينى هم اعلاميههايى صادر مىكرد و در آنها مردم را به ايستادگى و مقاومت در برابر رژيم شاه فرامىخواند. بعد از آن کشور آرام و قرار نداشت. در 17 شهريور 1357 درتهران تظاهراتی سازمان داده شد كه نيروهاى نظامى از همه طرف با مردم روبرو شدند و بسوى آنها شليك كردند. در اين تظاهرات خونين عده زيادى كشته شدند و بدينسان 17 شهريور كه مصادف با روز جمعه بود، «جمعه سياه» نام گرفت. يكى دو روز بعد، باز خمينى اعلاميه شديد اللحنى صادر كرد و در آن مردم را به استقامت و مقاومت در برابر رژيم شاه دعوت كرد. با این نهضت که از 15 خرداد 1342 سرچشمه گرفته بود، چشم همه مخالفین رژیم یا بلحاظ کاربردی و یا از روی عقیده، بوی دوخته شد. بویژه بعد از رفتن به نجف، غالب مخالفین و مبارزین معتقد به دین، و یا بعضی سازمانهای سیاسی اعم از مذهبی و غیر مذهبی برای گرفتن رهنمود و یا تأییدیهای بوی مراجعه میکردند.
به هنگامی که خمینی در عراقب تبعیئد بود با وجودی که تا آن زمان نیز مانند قریب به تمامی فقها، تا قبل از نهضت 15 خرداد 42، به ولایت فقیه معتقد نبودهاست وتمام خواستههای روحانیت و در رأس همه آقای خمینی در این دوران اجرای قانون اساسی، نصحیت شنوی از روحانیت در امور کشور، قدردانی از زحمات روحانیت در حفظ حدود و ثغور کشور و آزادی و استقلال آن، رعایت حق روحانیت و معزز داشتن آنها دور میزند. این موضوع هنوز قابل تحقیق جدی است که چه تحولی، به لحاظ روانی و فکری و در رابطه با جامعه و ازلحاظ سیاسی در خمینی بوجود آمد که خمینی تا قبل از تبعید به نجف مانند قریب به تمامی فقها، و نوشته خودش در «رساله اجتهاد و تقلید» (33) و تصریح مرحوم منتظری (34) به ولایت فقیه معتقد نبودهاست. سرانجام در بهمن سال 48 ولایت فقیه را بمثابه زعامت سیاسی و رهبری کشور، جعل کرد و دین را وسیله رسیدن به قدرت گرداند و با عنوان مدعی نمایندگی از رسول خدا و امام زمان، گفت: فقها هم ولایت مطلقه بر مردم دارند.
سرانجام صدام حسین خمینی را از عراق اخراج کرد و وی در 13 مهرماه سال 57 به پاریس رفت. وی با وجودی که قبلاً ولایت فقیه را به عنوان زعامت و رهبری سیاسی تدریس کرده بود، در پاریس و در انظار جهانیان آشکارا به ملت ایران قول و قرار و تعهدهایی سپرد که به «بیان انقلاب» و یا «بیان پاریس» مشهور شد که بعضی از آن ها به قرار زیر است:
«ولایت با جمهور مردم است»، «میزان رأی مردم است»، «جمهوری نظیر همین جمهوری فرانسه»، «باید اختیارات دست مردم باشد »، «من برای خودم نقشی جز هدایت ملت و حکومت بر نمی گیرم»، «علما خود حكومت نخواهند كرد.»، «از نظر حقوق انسانی تفاوتی میان زن و مرد نیست زیرا هر دو انسانند و زن حق دخالت در سرنوشت خویش را همچون مرد دارد» و نیز « و زنان ما حق رأى دادن و حق انتخاب شدن دارند»،«همه گروهها در بيان عقايد خود آزادند»، «بنظر من راديو و تلويزيون و مطبوعات بايد در خدمت ملت باشد و دولتها حق نظارت ندارند. ملت را نمىشود تحميق كرد». و این «بیان پاریس» مهمترین عامل تحمیق مردم و سیاسیون گردید. در آن موقع غالب سیاسیون ملی، آزادیخواهان و عدالت طلبان با توجه به بیان پاریس» به این نکته توجه نکرده بودند، وقتی فکر راهنمای کسی، بیان قدرت باشد و «بدست آوردن قدرت» را هدف خود کند، برای رسیدن به معشوق، به هر عملی دست میزند و خدعه و دروغ و بکاربردن زور را نه تنها مباح بلکه واجب می شمرد. این نحوه عمل از آن همه کسانی است که رسیدن به قدرت و حفظ آنرا هدف خود میکنند، هیچ فرق نمیکند که طرز فکرشان دین باشد و یا مرامی ضد دین. آقای خمینی هم که به لحاظ تفکر، دین را بیان قدرت میدانست، وقتی سوار بر اسب چموش قدرت شد، دیگر نه تنها از گفتن دروغ باکی نداشت، بلکه در مقام توجیه آن میگفت: «اما برای حفظ اسلام و برای حفظ نفوس مسلمين دروغ گفتن هم واجب است، شرب خمر هم واجب
است». (35) و جاسوسی کردن هم واجب است قبلاً هم در کتاب حکومت اسلامی خود گفته بود، با تهمت زدن می شود مخالفان را طرد و حذف کرد. و بکار گیری هر وسیله ای را برای حفظ حکومت را هم اوجب واجبات گرداند.
سؤال اساسی این است که وقتی مشی سیاسی آقای خمینی تقریباً با فدائیان اسلام، کاشانی، بهبهانی و سیدضیاءالدین طباطبایی یکسان بوده و با سران داخلی کودتای 28 مرداد رابطه و همکاری داشته چرا ملیون، آزدیخواهان و سایر گروه ها قلم و قدمشان در تثبیت رهبریت وی بکار افتاد؟ این سئوال دلایل متعدد و تو در تو می تواند داشته باشد. از جمله به چند ازمهترینشان اشاره می شود:
1-توجه نداشتن و نکردن به پیشینه آقای خمینی و اینکه مشی سیاسی اش با کاشانی، بهبهانی و فدائیان اسلام همانی دارد.
2-اعتقاد كور نسبت به روحانيت، مرجعیت تقليد، و فقه و توجه نکردن به این نکته که وقتی حکومت اسلامی مطرح می شود، توده مردم بازرگان، بنی صدر و امثالهم را کباده کش اسلام نمی دانند بویژه وقتی رهبری هم در دست مرجع تقلید است.
3- شاه چنان کینه مصدق را به دل گرفت که اجازه نداد برای معالجه وطن را ترک کند و حتی بعد از رحلت نه تنها اجازه نداد که مراسم ختمی برایش برگزار کنند بلکه نگذاشت که طبق وصیتش در پیش شهدای 30 تیر دفن شود و روشی را هم که بعد از کودتاى 28 مرداد در پیش گرفت که هر نوع فضای نفس کشیدن را بست موجب شد كه ملیون، روشنفکران، اقشار و طبقات مردم كمكم از او جدا شده و نسبت به او و رژيم و خاندانش چنان تنفری پیدا بکنند، که آماده برای انقرض پادشاهی شوند.
4- در برهه ای از زمان، به بوته فراموشی افتادن توصیه مصدق رهبر نهضت ملی ایران. هنگامی که بعد از واقعه 15 خرداد 1342 جریان واقعه را به مصدق گزارش کرده بودند و وی نوار سخنرانی آقای خمینی را گوش کرده بود. شجاعت او را ستوده بود و گفته بود «تجربه طولانی ما این است که آقایان روحانیون تا به آخر نمیآیند و اگر هم بیایند در آخر سر خراب میکنند.»(36) و یا در نامهای که آقای مصطفی شعاعیان بعد از 15 خرداد به مصدق نوشته و به وی پیشنهاد کرده بود که رهبری مشترکی از روحانیون و ایشان بوجود آید، مصدق پاسخ میدهد که «این مطلب آغاز روشنی دارد و پایان تاریکی »(37).
5-اختلاف در بینش و روش در بین نیروهای اسلامی و ملی و سران آن به هنگام اوج گیری و پیروزی انقلاب؛ من بر این باورم که اگر هنگامی که خمینی در پاریس بود، بین نهضتی ها و بنی صدریها و یا حدا اقل بین بازرگان، بنی صدر، قطب زاده، یزدی و سنجابی حد اقلی ائتلاف و یا وحدتی وجود داشت، خمینی هر گز جرأت نمی کرد به یکه تازی بپردازد، چون قبلاً تا حدودی از مصدقی ها حساب می برد، اما وقتی مشاهد کرد که اینها با هم مختلف و با او در وحدت هستند، از همان روز اولی که پایش به تهران رسید، در قلع و قمع همه کوشید.
6- شاید تصور اینکه خمینی با بسیج توده ای شاه را از اریکه قدرت کنده وخود در بالا می نشیند و نگاه می کند و حکومت را به دست آن ها می سپارد.
7- تنها و تنها به بیان پاریس» دل خوش کردن و از مابقی نکات ذکر شده در فوق غفلت کردن و شناخت کافی نداشتن سیاسیون و ملیون از توده مردم و بقول روحانبت از عوام الناس