بخشی از مصاحبه آقای دکتر اسمعیل
نوری علا
با آقای مهندس کورش زعیم
سایت سکولاریسم نو
نوری علا:
من اين نوع نگاه را در چند جای ديگر از سخنرانی ها و مقالات
شما هم ديده ام و اگر فرصتی شد به آن باز خواهيم گشت. اما در
اينجا بفرمائيد که هنگام تشکيل جبههء ملی در خارج از کشور شما
چه می کرديد؟
زعيم:
همانطور که گفتم، من در سال 1963، به شیکاگو نقل مکان کرده و
در آنجا وارد دانشگاه برای فوق لیسانس در مدیریت شدم. در همان
زمان شنیدم که آقای شایگان تشکیل جبهه ملی خارج از کشور را
بطور رسمی اعلام کرده است. شماری از دانشجویان هم که در
نیویورک و پیرامون آن ناحيه زندگی می کردند در آن نام نویسی
کرده بودند. ولی کسان ديگری هم بودند که پیش از آن نیز فعالیت
می کردند، مانند علی رشیدی در فیلادلفیا، هرمیداس باوند و صادق
قطب زاده و سه چهار نفر در واشنگتن، و نخشب و شاهین فاطمی و
فرید زنجانی در نیویورک. در برکلی هم سه چهار نفر، از جمله حسن
لباسچی و چمران، بودند...
نوری علا:
آيا شما هم به دکتر شايگان و جبهه ای که تشکيل داده بود
پيوستيد؟
زعيم:
من چون خودم را وابسته به جبهه ملی می دانستم دیگر رفتن به
نیویورک و نام نویسی را ضروری نمی دانستم. لذا، با سه نفر دیگر
از دانشجویان فارغ التحصیل ديگر، هیئت اجرایی شیکاگو را تشکیل
دادیم و جلسات مرتب هفتگی هم برقرار می کرديم که گاهی تا
بیست نفر از دانشجویان در اين جلسات شرکت می کردند.
نوری علا:
آيا اين «هيئت اجرائی شيکاگو» با «تشکيلات نيويورک» در ارتباط
بود؟
زعيم:
ببينيد، ما تا مدت ها که فکر می کردیم تنها هستیم. تا اينکه
آمد و رفت های شایگان به ايلی نوی ما را از بودن گروه های دیگر
با خبر کرد و دانستيم که مثلاً دانشجويان فیلادلفیا، مثل رشیدی
و دوستانش، یکبار شایگان را برای ايراد سخنرانی به واشنگتن
دعوت کرده اند. ولی ما با هیچ شهر دیگری در تماس نبودیم و همهء
فعاليت هايمان بر محور تصميمات خودمان بود.
سال 64 یکی
از دوستان شيکاگو ـ فکر می کنم اسماعیل بنی اسعد یا حسین پازند
ـ پیشنهاد تشکیل «خانهء ایران» را داد تا شرکت خانواده های
ایرانیان را در جلسات ما ممکن کند. ايجاد خانه ایران بسیار
موفقیت آمیز بود و بر شمار اعضا بسرعت افزوده شد و ماهی یکبار
هم خانم ها برای اعضاء آشپزی می کردند. بعدها شنیدیم در
نیویورک و واشنگتن هم خانهء ایران وجود دارد.
در سال 65
من فوق لیسانس خود را گرفته و به کار مشغول شدم و، در عين حال،
از دانشگاه های مختلف، از جمله واشتگن سنت لوئیس، هاروارد و
استانفورد درخواست پذیرش برای دکترا کردم.
در آن
زمان، برادر کوچکتر من، سیامک، هم به آمریکا و پیش من آمده بود
و چون گرایش های ملی شدیدی داشت، می خواستم که درگیر فعالیت
در تشکيلات ما، که آن را بخشی از واحدهای دانشجوئی جبهه ملی می
دانستيم، بشود.
در همان
زمان هم بود که ما چهار نفر هيئت اجرائی شيکاگو تصمیم گرفتیم
که اين امکان را بوجود آوريم که جوانان دانشجو وارد هیئت
اجرایی شوند و ما که ديگر دانشجو محسوب نمی شديم کنار برويم.
یکروز، در یک جلسهء 18 نفره، من اعلام کردم که ما چهار نفر
دیگر دانشجو نیستیم و مایل هستیم ماهیت دانشجویی این سازمان
حفظ شود، بنابراین پیشنهاد می کنم که امروز برای یک هیئت
اجرایی جدید رای گیری کنیم. البته همه تعارف کردند که ما در
این سمت بمانیم، ولی با اصرار من قرار شد هر کس خود یا دیگری
را کاندید کند. همه به یکدیگر تعارف و یکدیگر را کاندید کردند.
من دیدم با رودربایستی هایی که وجود دارد، ما به نتیجه نخواهیم
رسید و پیشنهاد رای مخفی کردم. وقتی رای ها را خواندیم 14 نفر
رای آورده بودند!
نوری علا:
فکر می کنم در همان سال ها هم بود که فکر تشکيل «کنفدراسيون
دانشجويان ايرانی» در آمريکا مطرح شد. آيا شما در جريان تشکيل
کنفدراسيون دانشجويان شرکت داشتيد؟
زعيم:
نه. من هیچ ارتباطی با کنفدراسیون نداشتم در حاليکه برادرم از
بنيانگزاران آن در آمريکا بود. او، پس از چندی که پيش من ماند،
توانست از دانشگاه کالیفرنیا ـ شاخهء برکلی ـ پذیرش گرفته و به
آنجا برود. او در آنجا بود که با دانشجویان چپ و آدم های
انقلابی، از جمله مصطفی چمران، آشنا شده و کم کم گرایش چپی
مائوئیستی پیدا کرد. در واقع آن زعيمی که می گويند در شکل گیری
کنفدراسیون مشارکت داشته برادرم بود و نه من.
وقتی
کنفدراسیون تشکیل شد (تاریخ دقیق یادم نیست) هنوز واحد
دانشجوئی شیکاگو و خانهء ایران فعال بود و ما هم با آن همکاری
داشتیم. و چون اين یک سازمان ایرانی متشکل و سابقه دار
دانشجوئی محسوب می شد از کاليفرنيا با ما تماس گرفتند که آیا
امکان برگزاری نخستین کنگرهء کنفدراسیون در شیکاگو هست یا نه؟
بخصوص برادرم هم در اين زمينه از ما کمک خواست.
من و يکی
دو تا از بچه های خانهء ايران فقط قبول کرديم که به آنها کمک
کنيم. به همين دليل تالاری را در هتل هیلتون شيکاگو برايشان
رزرو کردیم، ولی فکر نمی کنم حتی هزینه اش را ما داده باشیم.
وقتی هم که کنگره تشکیل شد حسن لباسچی و سیامک زعیم جزو اعضاء
بودند و لباسچی جلسه را اداره می کرد. من، به عنوان نمایندهء
میزبانان، در گوشهء تالار، پشت یک میز کوچک قهوه خوری، نشسته
بودم ولی در کنگره شرکت نداشتم.
کنفدراسيون
از همان ابتدا مجتمعی از دانشجويان چپ گرا و ملی - مذهبی بود
(هرچند که ملی گرایان در آغاز اکثریت داشتند) که در شهرهای
ديگر به فعاليت مشغول بودند و در پی برگزاری کنگره شان در
سازمان ما در شیکاگو هم فعال شدند. شاخص ترین اعضای جدید
سازمان شيکاگو مهندس بنی اسدی و دکتر ممتاز بودند و رفته رفته
کنترل سازمان از دست ما ـ که البته ادارهء آن را به جوانترها
سپرده بودیم ـ خارج شد.
نوری علا:
بنظرم می رسد که با تشکيل کنفدراسيون شما به نوعی از جريانات
سياسی / دانشجوئی آن زمان کناره گرفتيد. آيا اين برداشت درست
است؟
زعيم:
فعالیت من در خانهء ایران از سال 1966 به بعد به چند دليل کاهش
یافت، هر چند که طی سه چهار سال بعد هم گهگاه در جلسات
دانشجويان شرکت می کردم یا به خانه ایران سر می زدم.
از يکسو،
دوستان اولیهء من پراکنده شده بودند و خانهء ایران هم کم کم
تبدیل به یک باشگاه خانوادگی شده بود.
از سوی
ديگر، سازمان دانشجوئی شيکاگو نيز، رفته رفته، از اعضای چپ و
چپ مذهبی پر شده و بحث هايشان هم بیشتر جنبهء تئوریک پیدا کرده
بود. و من می پنداشتم که وقتم باید بازده بيشتری داشته باشد.
ولی آنچه
مرا بیش از همه آزار می داد، این بود که من خط مشی جبهه ملی را
یک دموکراسی سکولار همراه با آزادی های مدنی و سیاست اقتصادی
لیبرال با چاشنی سوسیالیسم می دانستم، و مبارزه برای اصلاح در
حکومت را فشار هوشمندانه نرم افزاری تلقی می کردم. در صورتی که
نفوذ کمونیسم ـ که آن روزها وجهه ای گسترده در میان دانشجویان
پیدا کرده بود ـ موجب بروز گرایش به چپ شدیدی در بين دانشجويان
شده بود و برخی هم به عملیات چریکی علیه رژیم معتقد بودند. در
واقع، در آن سال ها، این شکاف ایدئولوژیک در میان جنبش
دانشجویی آسیب زیادی به موجودیت و هویت راستین جبهه ملی در
خارج کشور زد، اصول پايه ای کار جبهه را کمرنگ کرد، و راه را
برای فعال شده چپ مذهبی باز نموده و سرانجام هم نفوذ کامل آنها
را در جریان انقلاب 57 موجب شد.
من اگرچه
با مطرح بودن اندیشه های چپ یا مذهبی در یک ایران آزاد و
دموکرات مخالف نبودم، ولی بقدرت رسيدن اینگونه سیستم های بسته
را برای آینده کشور سودمند نمی دانستم. برای من معنای آزادی
عقيده و بيان آن بسيار جدی بود. یادم می آید که در سال 1361 در
بند 206 زندان اوین، یکبار بازجوی من، که ظاهراً بازجوی برادر
من هم بود، از من پرسید که چطور همه این گروهک های چپی که با
جبههء ملی مخالفند و آنرا یک سازمان ارتجاعی می خوانند، به تو
یکی احترام می گذارند و می گویند این یکی متفاوت است؟ من پاسخ
دادم: برای اینکه می دانند من جان خود را می دهم که آنها حرف
خود را بزنند، با وجود اینکه می دانم آنها حاضرند جان مرا
بگیرند که حرفم را نزنم!
بهر حال و
بطور کلی، در آن سال ها من از اين امر آزرده و دلزده شده بودم
که چرا برخی که خود را وابسته به جبههء ملی می دانند و آگاهند
که جبههء ملی در زمان مصدق ـ يعنی در اوج قدرت حتی ـ برای بقای
خود هرگز دست به خشونت نزده بود، اکنون باید آلودهء خشونت
گرایی و یکسونگری شوند.
در اواخر
دههء 60، چندین نفر از دانشجویان برکلی وابسته به جبههء ملی،
از جمله برادر من، چمران و دو سه نفر دیگر، برای آموزش چریکی
به فلسطین رفتند. از نیویورک هم کسانی که با گرایش چپ به جبهه
ملی پیوسته بودند، به عراق و سوریه رفتند تا در اردوی
فلسطینیان به آموزش چریکی بپردازد. این برای من چندش آور بود
و آن را خیانت به آرمان های جبههء ملی می دانستم. البته امثال
چمران و برادرم اینقدر عزت نفس و شهامت داشتند که دیگر خود را
از پيوستگان به جبههء ملی نخوانند و راهشان را از جبههء ملی
جدا کنند. ولی این قاعده شامل همهء جوانانی که خود را وابسته
به جبهه ملی معرفی می کردند نمی شد.
بهر حال می
ديدم که من اهل توی خیابان رفتن و شعار و فحش دادن و گوجه
فرنگی پرتاب کردن (همان کاری که امثال قطب زاده در واشتگتن و
برخی هم در نیویورک می کردند) نيستم. من باور داشتم که راه های
بسیار متین تر و هوشندانه تری برای رسیدن به هدف وجود دارد.
نوری
علا: اين هم هست که شما در آن زمان ديگر دانشجو نبوديد و
دوران پس از دانشجوئی را شروع کرده بوديد، دورانی که اغلب
جوانان به فکر تشکيل خانواده و بازگشت به ميهن می افتند. شما
از اين نظر چه می کرديد؟
زعيم:
من در همان سال 1966، یک سفر یک ماهه برای دیدن خانواده به
ایران کردم و در آنجا صحبت برگشت من به ایران هم پيش آمد. من،
هنوز تنها بودم اما فرصت های شغلی جذابی در امريکا داشتم که
نمی خواستم به این زودی رهاشان کنم. پس تصميم گرفتم که
برگردم...
نوری علا:
ببخشيد که
حرفتان را قطع می کنم. می خواستم بپرسم که در آن اولين سفر
بازگشت به ايران آيا هراسی از گرفتار شدن نداشتيد؟ و آيا مسئله
ای برايتان پيش نيامد؟
زعيم:
چرا، من از بابت بازگشت به ايران کمی نگران بودم، ولی نه آنقدر
که مرا از رفتن منصرف کند. وقتی وارد فرودگاه مهرآباد شدم،
ماموری که باید مهر ورود می زد، گذرنامه مرا که بررسی می کرد،
به یک دفترچه نام
ها
که جلویش بود مراجعه کرد و مرا نگه داشت و به جایی تلفن کرد.
چند دقیقه بعد هم یک مأمور لباس شخصی آمد و مرا مؤدبانه به
اتاقکی راهنمایی کرد. من پرسیدم که آیا مشکلی پیش آمده؟ او
پاسخ داد، «نه مهم نیست، لطفاً کمی تأمل کنید درست می شود».
این تأمل چهار ساعت طول کشید. بعد همان مامور وارد شد و گفت
بفرمایید، و مرا دوباره به پیشخوان گذرنامه هدایت کرد و در
آنجا گذرنامه مرا مهر کردند و وارد شدم. من فکر کردم هرچند که
فعال بودم ولی از آنجا که من فعالیت میدانی یا چریکی نمی کردم
و با کمونيست ها هم، که در آن زمان تنها دغدغهء رژیم بودند،
همکاری نداشتم، آنها فقط باید مواظب من می بودند و کاری بکارم
نداشتند. در صورتیکه در همان زمان برادرم، بخاطر افکار چپی اش
ممنوع الورود شده بود و شنیدم که بعدها هم غیابی محکوم به
اعدام شد.
نوری علا:
پس، بزودی
به امريکا بر گشتيد تا مشغول آن شغل جداب شويد که گفتيد.
جذابيتش در چه بود؟
زعيم:
در آن زمان، دوسال از کار من در راه آهن «راک آیلند» می گذشت
که شغل دلخواه من نبود، هر چند که در آنجا از کیفیت کار من
استقبال شده و برخی از پیشنهادهای من برای بهبود کارها عملیاتی
شده بود. پس از راه آهن، در یک شرکت مهندسی مهم متخصص در طراحی
و مهندسی نیروگاه ها مشغول به کار شده بودم. در آنجا پس از مدت
کوتاهی محاسبات سازهء تونل های بزرگ پوسته نازک فلزی را (که از
آنها می توان به عنوان تونل های 5 متر قطر برای آب و زیر جاده
ها استفاده کرد) را که برای نخستین بار انجام می شد به من
سپردند. این کار را من بخوبی انجام داده بودم و ثابت کرده بودم
که انجام پذیر است. هر چند که یکی دوبار آزمایش و بارگزاریِ
مسئله دار شده و تونل فرو ریخته بود، ولی سرانجام ثابت شده بود
که محاسبات من درست بوده و روش بارگزاری غلط بوده است، و از آن
پس هم بود که استفاده از این تونل ها در آمریکا مرسوم شد.
در پی اين
ماجرا بود که ـ درست پيش از ديدار از ايران ـ همان شرکت مرا
برای کار روی یک پروژهء جالب که به آنها واگذار شده بود دعوت
کرد؛ کاری که به تمرکز فنی و علمی و ابتکار و نوآوری زيادی
نیاز داشت و مرا سخت جذب کرده بود. این پروژه طراحی مهندسی
نخستین راکتور گلابی شکل نیروگاه های اتمی بود که محاسبات
سازهء آن را به من سپرده بودند. مجریان پروژه تشخیص داده بودند
که من از عهدهء این کار بر می آیم چرا که نوآوری من در محاسبات
سازهء تونل های بزرگ پوسته نازک فلزی مرا برای مشارکت در طراحی
راکتوری که برای نخستین بار در جهان ساخته می شد دارای صلاحیت
کرده بود. من یک ماه مرخصی گرفتم و شرکت هم، برای اطمینان از
بازگشت من، ویزای اقامت دائم برایم گرفت.
بهر حال،
همين امر موجب شد که در ايران نمانم و به امريکا برگردم. پس از
بازگشت، محاسبات مهندسی راکتور نیروگاه اتمی را بخوبی انجام
دادم که با امضای من و رییس من برای تایید به سازمان انرژی
اتمی امریکا رفت. سپس محاسبات سازهء حفاظت بتون آرمهء نیروگاه
اتمی را به من و یک مهندس امریکایی دادند که آن هم بخوبی انجام
شد و مورد تایید قرار گرفت. فقط یک بار، پس از ساخت آن، يک روز
صبح زود، در ساعت چهار بامداد، به من زنگ زدند که تونل بتونی
دفع هرزآب رادیواکتیو نیروگاه فروریخته و باید فوری برای
بازدید بروم. اما وقتی به دفتر کارم رسیدم به من گفتند که
اشتباه خیلی جزیی و از جانب پیمانکار بوده است. پس از آن دو
نیروگاه در شهر «درزدن» در ایالت ایلی نوی ساخته شدند که دارای
راکتور های گلابی شکل بودند و اين ساختار نوترين تکنولوژی روز
شد.
جالب اینکه
در آن زمان جنگ ویتنام به اوج خود رسیده بود و هر کس که زیر 35
سال داشت ـ حتا دارندگان ویزای اقامت دائم ـ را به سربازی می
بردند که اين امر شامل یک ایرانی که در شرکت ما نقشه کشی می
کرد هم شد و او را به ویتنام اعزام کردند. ولی در مورد من که
27 سال داشتم مدیران شرکت سخت مقاومت کردند که وجود من اهميت
استراتژیک دارد و سرانجام برایم معافیت گرفتند.
در ورزش هم
افزون بر تنیس، به آموختن جودو تحت نظر یک مربی کره ای پرداختم
و در کلاس گیتار هم نام نویسی کردم.
نوری علا:
ببخشيد آقای مهندس زعيم؛ اگر فرصت شد به تخصص شما در زمينهء
مهندسی راکتورهای اتمی در اين گفتگو باز خواهيم گشت. اما در
اينجا برای من پرسشی پيش آمده است. من، در اواخر دههء 1960 در
سازمان برنامهء ايران کارشناس دفتر فرهنگ و هنر بودم. در طبقهء
پنجم ساختمان سازمان برنامه دفتری بوجود آمده بود که ما اسم آن
را «بوتيک» گذاشته بوديم. علت هم آن بود که رفته رفته سرو کلهء
جوانانی که در خارج کشور فعاليت سياسی کرده بودند در ايران
پيدا شده و بخش مهمی از آنها در سازمان برنامه و بودجه بعنوان
متخصصان «برنامه ريزی ماکرو» متمرکز شده بودند. داستان اينگونه
بود که دولت آقای هويدا هيئت هائی را به خارج می فرستاد و آنها
با دانشجويان موفق تماس گرفته و آنها را تشويق به بازگشت به
کشور می کردند و به اصطلاح قصدشان آن بود که مسير «فرار مغزها»
را معکوس کنند. آيا آنها با شما هم تماس می گرفتند؟
کورش زعیم:
در آن روزها این هیئت ها مرتب می آمدند و با دانشجویان صحبت می
کردند، ولی من هیچوقت به ديدارشان نمی رفتم. برخی از دوستانم
که می رفتند اصرار می کردند که من هم بروم، و از من می شنیدند
که: «من برای اینها کار نمی کنم. اینها حق حکومت بر من را
ندارند».
یک بار هم،
در 1970، يعنی زمانی که نام من بعلت ابتکارات و اختراعاتم
گهگاهی در ستون خبرهای کوتاه و شایعات روزنامه های بزرگ می
آمد، سرکنسول ایران در شیکاگو که نام مرا در مطبوعات یا
تلویزیون شنیده و فهميده بود که چهرهء نسبتا مشهوری در شهر
محسوب می شوم، مرا دعوت به ضیافت شامی در محل کنسولگری کرد. من
پیغام دادم که: «شما به چه حقی پول ملت ایران را برای ضیافت و
خوشگذرانی خرج می کنيد و چه حقی داريد که مرا دعوت کنيد و از
کیسهء ملت خرج من کنید؟»
ولی کنسول
بعدی، که آقای مجید مهران بود، بعد از اینکه سر جریانی از من
دلخور شد، توسط مستاجر من که با او دوست بود بخانهء ما آورده
شد، و با هم آشتی کردیم و در آنجا متوجه شدم که چه مرد میهن
پرست و ملی گرائی است. اما اين آشنائی به دعوت و غيره زبط
نداشت.
نوری علا:
به اين
ترتيب شما در سال های نيمهء نخست دهه 1350 ايرانی همجنان در
آمريکا بوديد، بدون اينکه دانشجو باشيد يا فعاليت سياسی داشته
باشيد. در آن سال ها روزگارتان چگونه می گذشت؟
کورش زعیم:
برای پاسخ به اين پرسش بايد دو سه سالی به عقب بر گرديم. در
سال 1968 من با الهام از ابتکار یک دانشجوی دکترای دانشگاه
هاروارد، نخستین بانک اطلاعاتی (database)
همگانی را نوشتم که بسیار مورد توجه قرار گرفت. برخی انجمن های
حرفه ای، مانند آموزگران و معاملات املاک و غیره از من شفاهی و
کتبی تقدیر کردند و شبکه
ABC
در یک
برنامه نیمساعته پروژه مرا شرح داد و با من مصاحبه کرد، ولی من
اجازه ندادم بجز صدا و دستانم را نشان بدهند.
از ديگر
اتفاقات جالب آن بود که سال 1968 کنوانسیون حزب دموکرات در
شیکاگو برپا شد و من که با مطبوعات همگاری داشتم و بخصوص در
مورد کانديداهای انتخاباتی مقاله می نوشتم، به عنوان روزنامه
نگار با کارت خبرنگاری تایید شدهء اداره پلیس خواستم وارد محل
تشکل کنوانسيون شوم که پس از بررسی نام من از ورود من جلوگیری
کردند. حالا نمی دانم به علت مقاله هایی بود که در حمایت از مک
گاورن و علیه نیکسون می نوشتم یا دلیل دیگری داشت.
سال بعد
شهرداری شیکاگو را راضی کردم بگذارند سیستم حقوق و دستمزدشان
رایانه ای کنم که با کمک یک حسابدار ارشد که از طراحی سیستم ها
آگاه بود این کار را کردم و فکر می کنم این نخستین شهری بود که
حقوق و دستمزد خود را رایانه ای کرد. بعد شهرداری مکزیکو سیتی
از من دعوت کرد برای انجام این پروژه به مکزیک بروم که من
همکارم را برای مذاکره فرستادم که یا قرارداد امضاء نشد یا او
بنام خودش کار راگرفت.
سال بعد من
یک وسیلهء نقلیه را اختراع کردم که می توانست، بطور نشسته و بی
خطر، بی موتور برای اسکی کردن روی برف و با موتور بروی يخ و آب
، بکار رود. دفتر حقوقی که کار ثبت اختراع را انجام داد به من
گفت که در جلسهء ارزیابی و پذیرش اختراع، آن را به عنوان
مهمترین اختراع دهه قلمداد کرده بودند. ما امروزه مدل های
پیشرفتهء اینها را مورد مصرف می بینیم.
منبع:
سايت مرکز اينترنتی سازمانهای جبهه ملی ايران در آمريکا
http://www.jebhemelli.net/htdocs/ghaemmaghamM_ZaimK.html
تاريخ انتشار در
سايت سازمان سوسياليست های ايران
در
روز
يکشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹ -
۲۳ ژانويه ۲۰۱۱
|