نشريه اينترنتی جنبش سوسياليستی
نشريه سازمان سوسياليست های ايران ـ سوسياليست های طرفدار راه مصدق

www.ois-iran.com
socialistha@ois-iran.com

آرشيو // توضيح هيئت تحريريه نشريه اينترنتی « جنبش سوسياليستی» درباره مطالبی که از طريق سامانه ی سازمان سوسياليست های ايران منتشرمی شوند! ـ

 

وبلاگ شخصی دکتر پیروز مجتهدزاده

نظرات شخصی دکتر مجتهد زاده

دکتر محمد حسن گنجی از ديد شاگرد ديرينه اش (بخش از

برگرفته از: جشن نامه يکصد سالگی استاد دکتر محمد حسن گنجی انتشارات دانشگاه تهران - خرداد 1390   دکتر محمد حسن گنجی                                                  از ديد شاگرد ديرينه اش (بخش از کتاب منتشر نشده خاطرات دکتر پيروز مجتهدزاده)   من در مصاحبه ها و گفت و گوهای مختلف گاه اشاره کردم که در شکل گيری شخصيت علمی و اجتماعی هر اندازه ضعيفم سه تن موثر بوده اند. يکی از آن سه تن دکتر محمد حسن گنجی بوده است. آن دو تن ديگر دکتر علينقی عاليخانی، رئيس دانشگاه تهران در دوره ليسانس من (1350-1348) بود و پرفسور ژان گاتمن Jean Gottmann، پدر جغرافيای سياسی نوين که راهنمايی رساله دکترایم را در دانشگاه آکسفورد داشت. البته من به چند تن ديگر از معلمانم در دوره تحصيلی ليسانس و فوق ليسانس و دکترا در تهران و لندن هم مديون هستم، از جمله خانم دکتر دره ميرحيدر، شادروان دکتر ربيع بديعی، آقای دکتر کاظم وديعی، آقای دکتر سيد حسين نصر، و پرفسور کيث مک لاکلن Keith McLachlan. به اين اساتيد علاقه فراوان داشته و برايشان ارزش و احترام فراوانی دارم. به هر حال سه تن استادان ياد شده، يعنی پرفسور گاتمن، دکتر عاليخانی و دکتر گنجی در شکل گيری شخصيت علمی و اجتماعی من تاثيری ويژه داشته اند و من در اين گفته مواردی از اين تاثير گذاری مستقيم را بر خواهم شمرد. من در دوره ليسانس در دانشگاه تهران شاگرد مستقيم دكتر گنجى بودم، و به عنوان عضو هيات رئيسه انجمن دانشجويان دانشگاه تهران با رئيس وقت دانشگاه تهران، يعنی دکتر عاليخانی، ارتباط کاری مستقيم داشته و علاقه و احترام خاصی بين ما برقرار شد. در ادامه تحصيل در آکسفورد حقيقتا بزرگترين اقبال زندگيم به من روی آورد هنگامی که پرفسور گاتمن شخصا راهنمايی رساله دکتريم را به عهده گرفت. او به روی من پنجره ای فراخ به باغ پر ثمر دانش جغرافيای سياسی و ژئوپوليتيک باز کرد و من گمان قطعی بر اين دارم که اگر اين اقبال دست نمی داد من هرگز قادر نمی بودم که ژرفای فلسفی نيروهايی را درک کنم که به جغرافيای سياسی و ژئوپوليتيک معنی می دهند. در دوره ليسانس (کارشناسی) در دانشگاه تهران (1350-1346) به رشته تحصيلى ام عشق مى ورزيدم تا آنجا كه در دومين سال دانشجويم "شيخ نشين هاى خليج فارس" را به عنوان نخستين كتابم نوشتم كه چند ماه بعد از آن، در  سال سوم دانشجوئيم منتشر شد. پيگير تحقيقات بودم و به اين سبب با استادانم رابطه اى نزديك و منطقى داشتم. به ويژه با دكتر گنجى كه رابطه ما به شكل رابطه پدر و فرزندى _ در روابط اجتماعى و نيز در محيط دانشگاه _ بود. اكنون كه خودم استاد دانشگاه هستم مى دانم كه يك استاد مجرب هميشه به دانشجويانش علاقمند است و به آنان توجه ويژه اى دارد و سعى مى كند آنان را يارى دهد.  در باره دکتر عاليخانی و پرفسور گاتمن در جاهای ديگر صحبت خواهم کرد، ولی در مورد دکتر گنجی می خواهم مطالبی را که در جلسه بزرگداشت ايشان در فرهنگ سرای ابن سينا در پائيز 1386در تهران گفتم در اينجا به نقل از خبرگزاری مهر تکرار کنم: اين خبرگزاری طی گزارشی از جلسه نکوداشت دکتر محمد حسن گنجی که در اواخر آذرماه 1386 منتشر کرد نوشت:   "تقدير گنج های گنجی از گنجی   "خبرگزاری مهر- گروه حوزه و دانشگاه : نکوداشت دکتر محمد حسن گنجی پدر علم جغرافيا و هواشناسی ايران در حالی برگزار شد که ساعتی از اين مراسم تحت تاثير بارشهای شديد در تاريکی گذشت اما شعله شمعها رقص کنان با اشتياق به سرای فرهنگ نور می بخشيدند.   "به گزارش خبرنگار مهر، دکتر عسگری شيرازی استاد دانشگاه و مشاور سازمان هواشناسی، دکتر سيد رحيم مشيری استاد دانشکده جغرافيای دانشگاه تهران، دکتر پيروز مجتهدزاده استاد گروه جغرافيای دانشگاه تربيت مدرس و دکتر ابراهيم باستانی پاريزی (استاد تاريخ) پيش از آنکه پدر علم جغرافيا بخواهد سخن از تلخ و شيرين زندگی شخصی، علمی و اجرايی خود بگويد، در همان نور خاکستری سالن که گاه روشن و گاه تيره می شد، سخنرانی کردند. "پيروز مجتهد زاده که بدون سيستم صوتی در تاريکی سالن پر جمعيت فرهنگسرای ابن سينا سخن می گفت، با مزاح در بيان علت پر انرژی بودن خود به دلايل "بيماری ديابت"، "معلمی" و "مجتهدزاده" بودنش اشاره کرد و با موضوع اخلاق استاد در کلاس صحبتهای پر سوز و جدی خود را آغاز کرد و گفت: آنچه سر کلاس از رفتار، اخلاق و ادب معلم می توان ياد گرفت، هزار بار ارزشمندتر از درس کتاب است. "وی با اين اعتقاد که يک محقق بخصوص در علوم انسانی بايد منافع بشريت را در نظر داشته باشد نه احزاب و گروههای سياسی را، از دکتر محمد حسن گنجی پدر علم جغرافيا و دکتر عاليخانی رئيس وقت دانشگاه تهران به عنوان دو فرد تاثيرگذار در زندگی خود ياد کرد و در تعريف دانشگاه در يک مملکت توسعه يافته گفت: محصول دانشگاه در يک مملکت توسعه يافته بايد دو سه پله از معلمانش جلوتر باشند اما حد اکثر آمال دانشجويان دانشگاه های ما در جا زدن است و معلم واقعی کسی است که شاگردانش از وی بهتر شوند". موضوع همان سخنرانی را آقای سيد عماد الدين فرشی در وبلاگ شخصی خود از قول روزنامه شرق چنين منعکس کرد: " من در دوره ليسانس در دانشگاه تهران شاگرد مستقيم دكتر گنجى بودم. به رشته تحصيلى ام عشق مى ورزيدم تا آنجا كه در دومين سال دانشجويى ام "شيخ نشين هاى خليج فارس" را به عنوان نخستين كتابم نوشتم كه چند ماه بعد از آن منتشر شد. پيگير تحقيقات بودم و به اين سبب با استادانم رابطه اى نزديك و منطقى داشتم. به ويژه با دكتر گنجى كه رابطه مان به شكل رابطه پدر و فرزندى _ در روابط اجتماعى و نيز در محيط دانشگاه – بود.                                       دکتر علينقی عاليخانی و دکتر سيد حسين نصر رئيس و معاون آموزشی دانشگاه تهران در حال بازديد از گروه جغرافيای دانشگاه (1348) به دعوت پيروز مجتهدزاده (چهره جوانی که ميان عاليخانی و نصر ديده می شود) نايب رئيس انجمن دانشجويان دانشکده ادبيات در انجمن دانشجويان دانشگاه تهران – نفر سوم از راست شادروان دکتر فاطمه بهفروز است که با مجتهدزاده در سال 1350 در مقام شاگرد اول دپارتمان فارغ التحصيل و با استفاده از بورس تحصيلی دانشگاه به خارج اعزام شدند.   اكنون كه خودم استاد دانشگاه هستم مى دانم كه يك استاد هميشه به دانشجويان علاقمند، توجه ويژه اى دارد و سعى مى كند آنها را يارى كند. صرف نظر از پدر و مادر كه نقش انكارناپذيرى در شخصيت من داشته اند سه نفر ديگر هم تاثير ژرفى بر زندگى من ايجاد كرده اند. نخستين آنها دكتر گنجى است كه نگاه اساسى ام را به علم و زندگى مديون او هستم. در دوران دانشجويى ام به همه استادانم احترام مى گذاشتم ولى دكتر گنجى واقعاً با بقيه تفاوت داشت. او كسى بود كه مى توانست همه گونه پرسش را در مباحث جغرافيايى و به ويژه هواشناسى پاسخ دهد ولى هيچ ادعايى نداشت و احترام عميق من به او به سبب همين بى ادعايى است. هميشه سعى مى كرد در حال آموختن باشد. امروز كه خودم استاد دانشگاه هستم مى توانم بگويم دانشمند واقعى كسى است كه هميشه دانشجو باشد. من همواره در برابر پرسش هاى علمى و فرهنگى و اجتماعى مختلفى كه برايم پيش مى آمد نزد او مى رفتم.در دوران دانشجويى ام در دانشگاه تهران نيمى از مسير من و دكتر گنجى مشترك بود و او گهگاه در هنگام خروج از دانشگاه، وقتى مرا مى ديد سوارم مى كرد و تا قسمتى از راه مرا مى رساند و بقيه مسير را با اتوبوس طى مى كردم. همين موضوع به ارتباط نزديك تر ما انجاميد. ايشان در منزلش با انبوهى از كتاب هاى تخصصى رو به رو بود و چون با دانشجوى فعالى مثل من آشنا بود، خواست كه او را در مرتب كردن آن همه كتاب يارى كنم و من با كمال ميل پذيرفتم و اين سرآغاز راه يافتنم به خانه دكتر گنجى بود. يادم است روزى مشغول مرتب كردن كتاب ها بودم و از يكى از قفسه هاى اتاق مطالعه بالا رفته بودم، غافل از اينكه اين قفسه كاملاً به ديوار پيچ نشده بود. قفسه ناگهان از جاى خود حركت كرد و قفسه ديگرى را هم به حركت درآورد. اين دو قفسه، قفسه مقابل را هم به حرکت در آورد که خوشبختانه سبب سرشاخ شدن در قفسه روبرو شد و من به زمين پرتاب شدم و كلى كتاب بر سرم ريخت كه اتفاق خطرناكى بود. ساختمان لرزيد و صداى مهيبى در محله ايجاد شد. گنجى و خانمش سراسيمه به درون اتاق دويدند و با ديدن اين وضع، شروع کردند به خنديدن. من حيرت زده در زير انبوه کتابها خنده آنان را تماشا مى كردم و گنجى به خانمش گفت: "من مى دانم اين مجتهدزاده بالاخره فداى كتاب مى شود". از دوران دانشجويى ام در دانشگاه تهران خاطرات بسيار جالبى دارم. آن موقع رئيس انجمن دانشجويان دانشكده و نماينده دانشجويان دانشكده در شوراى دانشگاه و عضو هيات رئيسه دانشجويان دانشگاه تهران بودم. اعضاى اين هيات رئيسه هر هفته با عاليخانى رئيس دانشگاه ملاقات داشتند و عاليخانى هم بسيار علاقه مند بود و از نظرات دانشجويان استقبال مى كرد. انسان بسيار ارزشمند و توانايى بود. 3۹ ساله بود ولى بسيار باسواد و تحصيلكرده. يك تكنوكرات واقعى بود نه يك رئيس تشريفاتى. اكنون هم مشاور بانك جهانى است و در آمريكا زندگى مى كند. روزى دكتر عاليخانى مرا به دفترش صدا زد و نظرم را در مورد دكتر گنجى پرسيد. مى دانستم كه يكى از معاونانش رفته است و به دكتر گنجى نظر دارد. خيلى صريح گفتم: "انتخاب دكتر گنجى علاوه بر تمام ويژگى هايى كه دارد نوعى پرستيژ براى دانشگاه هم هست. زيرا اعتبار علمى ايشان باعث افتخار دانشگاه است". ظهرهنگام كه مى خواستم به خانه بروم دكتر گنجى صدايم زد و مرا سوار اتومبيلش كرد تا طبق معمول مرا تا قسمتى از راه برساند. در ميان صحبت هايش گفت كه مى خواهد چند روزى به شمال سفر كند. بى مقدمه گفتم "نمى شود شما به مسافرت نرويد؟" حيرت زده پرسيد "چرا؟"، من و من كنان گفتم: "شما كه مى دانيد جايگاه معاون آموزشى خالى است". بيشتر علاقه نشان داد و پرسيد كه موضوع چيست. كم كم اشاره هايى كردم و در نهايت جريان آن جلسه را توضيح دادم. دكتر گنجى با جديت گفت "خيلى جوانى" و اضافه كرد كه قرار نيست او برود پشت در اتاق رئيس بنشيند و درخواست موقعيت خاصى داشته شد. اگر به او نيازى باشد حتى اگر پشت كوه قاف هم باشد او را پيدا مى كنند و از او دعوت مى كنند. اين رفتار جالب ايشان و يادآورى اين نكته كه نبايد بيش از اندازه عجله كرد يا شأن يك دانشمند بيش از آن است كه معطل مقام باشد، برايم آموزنده بود. گنجى شخصيتى استثنايى و ارزشمند است و من شخصيتى در شأن و پايه او نديده ام. در واقع آموختن من از دكتر گنجى فقط به دوره هاى خاص دانشگاهى مانند ليسانس و فوق ليسانس و حتى دكترا محدود نبود. من هنوز هم از او مى آموزم. خاطره ديگرى را هم به ياد مى آورم. چندسال پيش من در دانشگاه لندن سمينارى با نام "هويت ايرانى" برگزار كرده بودم و يكى از مدعوين هم دكتر گنجى بود كه هويت ايرانى و جغرافيا را مورد بررسى قرار داده بود. در پايان جلسه كه به عنوان حسن ختام صحبت مى كردم ترجيح دادم از دكتر گنجى دعوت كنم تا سخنرانى پايانى را ارائه دهد و در ميان صحبت هايم اشاره كردم كه دكتر گنجى مقام علمى ويژه اى در ايران دارد و از ميان دانش آموختگان جغرافيا در ايران، تقريباً كسى نيست كه بى واسطه يا باواسطه شاگرد ايشان نباشد. در همين لحظه دكتر باستانى پاريزى كه در ميان حاضران نشسته بود دست بلند كرد و به آرامى گفت: "آقا ما هم شاگردش بوديم". برايم بسيار جالب بود كه اين استاد برجسته تاريخ هم شاگرد گنجى بوده است. پس از او هم دکتر عزت الله نگهبان، پدر باستان شناسى ايران گفت كه شاگرد گنجى بوده است. در حالى كه خودش هم متجاوز از هشتاد سال سن دارد. اين اتفاق باعث شد از اين كه چند دقيقه پيش خودم را شاگرد گنجى ناميده بودم خجالت بكشم و ديدم من ته صف هستم. سپس دكتر گنجى پشت ميكروفن آمد و كلماتى گفت كه برايم بسيار آموزنده بود. گفت: "من بيش از شصت سال تدريس كرده ام و پس از اين همه سال امروز مى بينم كه معلم موفقى بوده ام. به اين دليل كه امروز مى بينم شاگردم از من جلوتر است". نتيجه يک سيستم آموزشى موفق همين است كه نسل بعد بهتر از نسل قبل باشد. اگر آموزش پيشرفت نكند جامعه هم پيشرفت نمى كند. او با گفتن اين حرف در واقع از خودش تقدير كرده است نه از من. زيرا توانسته است نسل بعد از خود را با آگاهى هاى افزون تر پرورش دهد و ديدم كه هنوز شاگرد اويم و از او مى آموزم. از آن تاريخ هم همواره به دانشجويانم مى گويم در صورتى موفق هستم كه دانشجويانم بهتر از من شوند وگرنه معلم موفقى نخواهم بود". اما در کمال تاسف بايد اشاره کنم که انتشار اين گفته ميان برخی از کسان سبب عدم درک روح کلام شد و آنان گويا به جای درک معنا (که نه تنها از گنجی بهتر نشدم بلکه هنوز هم از او می آموزم) به حساب خودستايی گذاشتند وشرايطی را پيش آوردند که در همان جشن نکوداشت گنجی در موسسه فرهنگی ابن سينای تهران او خود را مجبور ديد که طوماری از جيب در آورد و ادعا کند که در آن طومار او نام بيست و هفت تن از شاگردان سابقش را نوشته است که از او بهتر شدند.                                                      عکسی کمياب دکتر مجتهدزاده شاگرد دکتر ميرحيدر شاگرد (شاگردان) دکتر گنجی   سفر به شيخ نشين های خليج فارس يکی از شيرين ترين خاطراتم در دورانی که شاگرد گنجی بودم سفر به شيخ نشين های خليج فارس در فروردين 1350 بود به خاطر انتشار اولين کتابم به همين نام. كتاب شيخ‌ نشين‌هاي خليج فارس که در مرداد ماه 1349منتشر شد خيلی مورد توجه عموم قرار گرفت و مقامات دانشگاه تهران، به خصوص رئيس دانشگاه، دكتر عاليخاني و معاون آموزشی او، دكتر سيد حسين نصر، به اين کار خيلی علاقه نشان دادند. دکتر نصر بعدها که بورس تحصيلی من در خارج از طرف دانشگاه تهران قطع شد و من مجبور شدم از وزارت علوم بورس تحصيلی تازه ای دست و پا نمايم، در معرفی نامه ای در مقام رئيس "انجمن سلطنتی فلسفه" خطاب به وزارت علوم نوشت: "اوليای امور کشور برای کارهای علمی و پژوهشی مجتهدزاده اهميت زيادی قائلند". دکتر نصر، همانطور که اشاره کردم، اندکی بعد به رياست دانشگاه صنعتی آريامهر (شريف) رسيد، در آن دانشگاه يک کرسی برای مطالعات خليج فارس درست کرد و به من گفت ترتيبی داده است که يک بورس تحصيلی هم به من داده شود تا پس از تکميل تحصيلات در خارج، آن کرسی را در اختيار گيرم که البته به دلايلی که مربوط می شد به مخالفت شوراهای علمی داخلی آن دانشگاه نسبت به افزودن دروسی از علوم انسانی به برنامه های درسی دانشگاهی که علی الاصول فنی و صنعتی بوده است، اين امر واقعيت نيافت. اما پيش از اين حرف ها، دکترعاليخاني در جلسه‌اي به من گفته بودکه "بابت اين کتاب بايد تو را تشويق كنيم"، و بعد پرسيد: دوست داري تو را به ديدن آن مناطق بفرستيم؟ و اين پيشنهاد طبيعتا مورد استقبالم قرار گرفت. او پي‌گير اجرای اين كار شد. آن هنگام دولت بريتانيا هم در حال تخلية نيروهايش از خليج فارس بود و دولت ايران مي‌خواست با استفاده از شرايط، جای بريتانيا را در منطقه بگيرد. به همين منظور بود که دولت هم از پيشنهاد دکتر عاليخانی استقبال کرد و تصميم گرفت هيات دانشگاهی را که قرار بود به آن منطقه اعزام شود، يک "هيات حسن نيت دانشگاهی" اعلام نمايد و با فرستادن اين هيأت به شيخ‌نشين‌ها، رابطه خود را با کشورها و شيخ نشين های منطقه تعالی دهد. قرار اوليه بر اين بود كه مرا به همراه چند تن از استادان دانشگاه به آنجا بفرستند و گردش کار های اداری را هم به استاد ديگرم، شادروان دکتر ربيع بديعی سپردند که سمت سرپرستی دانشجويان دانشکده را داشت. همچنين، شفاها به او وعده داده شد که سرپرستی هيات را خود او در اختيار خواهد داشت. دکتر بديعی هم که از نظر خوش نيتی، خوش مشربی و خوش باوری يک مازندرانی تمام عيار بود، کارها را با اشتياق فراوان پی گيری می کرد، ولی هرچه می گذشت دشواری بيشتری در انجام اين سفر بروز می کرد. اول اين که خود من که فکر می کنم يک مازندرانی تمام عيار هستم بر اساس تعاريفی که در مورد دکتر بديعی کردم، به دليل خصلت ذاتي که هيچ سری ندارم و نمی توانم هيچ رازي را در پنهان داشته باشم، نتوانستم اين موضوع را برای دانشجويان برملا نکنم. عده زيادی از دانشجويان كه موضوع را فهميدند هجوم آوردند و خيلی زود تعداد اعضاي هيأت حسن نيت از يکصد نفر هم فراتر رفت. دوم اين که يکی – دوهفته پيش از سفر، روزی دکتر نصر که نظر مساعدی نسبت به دکتر بديعی نداشت، ترتيبی داد که آقای دکتر گنجی به عنوان سرپرست و رئيس هيات اعلام شود و دکتر بديعی از عضويت در هيات هم محروم گردد. البته دليل اين تصميم کاملا مشخص و موجه بود، چون دکتر گنجی همان هنگام هم به عنوان مقام علمی برجسته دانشگاه تهران شناخته می شد و می توانست از عهده وظايف دانشگاهی – ديپلماتيک لازم در چنين سفری به خوبی بر آيد و هيچ کس ديگر، جز شخص دکتر عاليخانی تسلط گنجی به زبان انگليسی را نداشت. ما هم از اين انتخاب خوشحال بوديم ولی دلم سخت برای دکتر بديعی سوخت که آنهمه زحمت کشيد و در پايان او را حتی از عضويت در هيات هم محروم کرده بودند.  بعد از ظهر آن روز که به دليل صميميت و خصوصيتی که بين ما برقرار بود و بطور معمول پيش از رفتن به سر کلاس، سلامی به دکتر بديعی می کردم، در اتاقش را با انگشت نواخته و باز کردم که به داخل بروم متوجه صحنه عجيبی شدم: ديدم اتاق پر از دود سيگار است چنانکه خود او را به زحمت می شد در حال قدم زدن به بالا و پائين اتاق ديد. سلام کردم و او ناگهان مانند شير زخم خورده ای به طرف من حرکت کرد و غريد که: "برو گم شو، چه سلامی؟ چه عليکی؟ فلان... به فلان.... تلفن می کند که فلان... را به جای من به سفر بفرستند! البته که بايد اين طور باشد... بديعی که آدم نيست... او فقط بدرد مهر زدن و ... می خورد و بس". وی بعد از بيان اين جملات فورا کيف و کتابش را جمع کرد و با تروشروئی تمام از کنار من گذشت و رفت به منزلش و من ماندم يک دنيا حيرت که چه اتفاقی افتاده است. در تحير فراوان از معاونش، آقای نجفی پرسيدم چه شده است؟ چرا دکتر بديعی به اين روز افتاده است؟ گفت: "هيچی! امروز صبح به او ابلاغ کردند که دکتر گنجی رياست هيات را خواهد داشت و او از سفر محروم شده است: و اين بيچاره که هر سال تعطيلات نوروزی را همراه خانواده خود و باجناق هايش به سفر می رفتند، امسال نزد باجناق ها خودی نشان داد که چون در راس هيات حسن نيت ايرانی به دعوت دول خارجی در آن سوی خليج فارس به آن کشورها می رود، خانواده اش با خانواده باجناق ها به تعطيلات نوروزی بروند، و الان که اين خبر را به او داده اند، همه دنيای پرصداقتش درهم کوبيده شد و او از همه مشاغل دانشگاهيش استعفا کرده است و از صبح تا حالا منتظر تو (مجتهدزاده) بود که چهارتا کلمه درشت هم حواله ات نمايد که البته منظورش اين بوده است که تو دست بکار شوی و از موقعيتت پيش رئيس دانشگاه استفاده کنی و مشکل را حل نمائی".   شادروان دکتر ربيع بديعی در سفر شيخ نشين های خليج فارس به اين ترتيب، برای من چاره ای نماند جز اين که کلاس درس را فراموش کرده و با سرعت خودم را به اتاق رياست دانشگاه رسانم. خوشبختانه رئيس دانشگاه در اتاقش بود و منشی مطابق سفارش دکتر عاليخانی که من هر وقت کاری داشته باشم می توانم بدون قرار قبلی با ايشان ملاقات کنم، مرا بدرون اتاق رئيس فرستاد. دکتر عاليخانی از وضع ناراحت من تعجب کرد و پرسيد: چه شده است؟ ماجرا را تماما برايش تعريف کردم، گفت من به حرف تو اعتماد دارم و بلافاصله شماره تلفنی را گرفت و گفت: "آقای دکتر نصر شنيدم شما دکتر بديعی را از سفر محروم کرديد...." دکتر نصر تلاش کرد که توضيحاتی بدهد، ولی دکتر عاليخانی حرفش را قطع کرد و گفت: "توضيحات شما هرچه باشد، من می خواهم که نام دکتر بديعی را هم به عنوان يکی از اعضای هيات رئيسه گروه ثبت نمائی". کار به اين ترتيب سامان گرفت و من پس از تشکر از آن همه محبت نسبت به صداقت من و نسبت به حق و عدالت از اتاق ايشان خارج شدم. همين که پا به راهرو گذاشتم ديدم دکتر نصر که آن هنگام معاونت آموزشی دانشگاه را داشت از اتاقش خارج شد با پرونده ای زير بغلش. گمان کردم او می رفت که رئيس دانشگاه را نسبت به تصميم خود قانع کند، چون تا چشمش به من افتاد به اتاقش برگشت و در را بست.   به هر حال، پس از عبور از اين مشکلات، هيات در شب نوروز 1350 عازم سفر شد. دولت هم براي اعتلای پرستيژ و نشان دادن حرمت به دانشجوی ايرانی، ما را با هواپيمای در بستی که در مدت سفر در اختيارمان بود به منطقه فرستاد. من چند نسخه‌از كتاب "شيخ‌نشين‌ها" را با خود برده بودم و قرار بود به سران هر كشوری که می رسيم، يك نسخه از آن کتاب را هديه بدهم. اين موضوع هم در همه مراحل سفر انجام شد. مطلب ديگر اين که دکتر گنجی از آغاز سفر به من سفارش کرد که از جزئيات اين سفر يادداشت بردارم. من هم اين کار را به دقت انجام دادم و از آن يادداشت ها در تاليفات بعديم در باره خليج فارس و امارات استفاده زيادی کردم و اين گونه بود که در مطالعات خليج فارس که تا امروز هم ادامه دارد و تا پايان عمر مفيدم ادامه خواهد داشت، عميقا درگير شدم. ابتدا به كويت رفتيم و ميهمان دانشگاه آن جا بوديم. بعد به بحرين رفتيم که هيجان ناشی از پس گرفتن ادعاي مالكيت ايران ميان مقامات اين كشور هنوز موج مي زد و من جمعيتی از زن و مرد را ديدم که در بيرون محوطه فرودگاه، پشت توری سيمی جمع شده و برای ورود ما هلهله می کردند که ثابت کرد از ايرانی الاصل ها و ايران دوستان بحرين بودند. سه - چهار تن از بچه‌ها كه نمي‌دانم وابسته به چه گرايش مذهبي، ملی، يا کمونيستی بودند، به عنوان اعتراض به جدائی بحرين از ايران، از آمدن به بحرين خودداري كردند. من آن موقع نماينده انجمن دانشجويان دانشکده و عضو مهم هيات رئيسه انجمن دانشجويان دانشگاه تهران بودم و در عين حال با دكتر گنجي، سرپرست گروه که استادم بود، خيلی صميمي بودم. طبيعی است که او در اين گونه موارد با من مشورت مي‌كرد. دكتر گنجي مانده بود كه با اين بچه ها چه كند. بعد از ظهر بود که او از من خواست تا در خيابان های اطراف هتل قدم بزنيم. موضوع را برايم شرح داده و نظر خواست. من گفتم اگر آن ها را به تهران برگردانيد، اين بچه ها گرفتار نيروهای امنيتی می شوند و اگر کسی از ميان آن ها هم بخواهد از اين راه "قهرمان" شود، به هدفش می رسد. پس بهتر است آنها را در كويت نگه دارند تا ما به بحرين برويم و سپس در قطر به ما بپيوندند. گنجي هم همين قول و قرار را با سفير، دکتر غلامرضا تاجبخش گذاشت و بقيه ما به بحرين رفتيم. شيخ بحرين، والاحضرت شيخ عيسی بن سلمان آل خليفه، از اين كه ايران ادعايش را پس گرفته بود، بسيار خوش حال بود و در ميزباني از ما واقعاً مايه گذاشت. شيوخ بحرين که اخيرا امارت خود را يک "کشور" اعلام کرده و خود لقب "پادشاه بحرين" را اختيار کرده اند، از خاندان آل خليفه هستند. آن ها در قرن هيجدهم از نجد به کويت و از آنجا به قطر وارد شدند و در زمان كريم‌خان زند، از قطر به بحرين حمله بردند و آنجا را گرفتند و با درگذشت كريم‌خان، در بحرين ماندند. انگلستان هم در سال 1861 بحرين را از ايران جدا کرد. بحريني‌ها در آن زمان همگي فارسي زبان و شيعه بودند و آل خليفه حالت ميهمانان را در آن جا داشتند و هنوز هم اين حالت به صورت هايی در آن جا قابل لمس است. با اين حال، تحت تاثير علاقه قلبی ساکنان اصلی بحرين به ايران، آل خليفه هم هميشه به ايران علاقه نشان داده است. حتی امروز هم که بحرين يک کشور عربی كاملاً مستقل است، روابطشان با ايران، در مقايسه با برخی ديگر از کشورهای عربی منطقه مانند کويت و عربستان و ابوظبی، به مراتب بهتر است. در زمان سفرمان شيخ عيسي امير بحرين بود؛ مردي كوتاه‌ قد و بسيار موقر و باشخصيت. براي ايرانيان احترام زيادي قائل بود. در سخنراني اش در ضيافت شامی که در کاخ الرفاع برای ما ترتيب داده بود، از ايران به عنوان "کشور عزيزمان" و از شاه به عنوان "پدرتاجدارمان" ياد كرد. در اين ضيافت، اغلب شخصيت‌هاي سياسي بحرين، جمعی از مديران دواير ايرانی که در آن جا شعبه داشتند، مقامات انگليسی مقيم خليج فارس و سفرای خارجی مقيم کويت حضور داشتند. برای من جالب بود که ديدم پسر خاله پدرم، دكتر حسين خطيبي- مدير عامل شير و خورشيد سرخ ايران (هلال احمر کنونی) و نايب رئيس مجلس شورا که و فرزندان ارزشمند ايران معاصر - هم در آن جمع حضور داشت. دکتر گنجي به عنوان رييس هيأت ايراني كنار امير بحرين نشسته بود و اگر چه يك شخصيت علمي است، از عهده نقش ديپلماتيک خودش در آن ديدار رسمی به خوبي بر‌آمد. پس از صرف شام، همه به تالار سيگار کشيدن  smoking hall رفتند. در آنجا فرصتي پيش آمد و مرا نزد امير بردند كه كتابم را اهدا كنم. زبان عربی من در اين موقع خوب پيشرفت کرده بود و به عربی الکنی حرف می زدم. مراسم معارفه ام، دكتر خطيبي را که از انتشار كتابم خبری نداشت، کنجکاو کرد. او نزديک آمد تا ببيند موضوع چيست. وقتي معرفي من و کتابم را به امير بحرين شنيد جا خورد و جلوی جمع با صدايی بلند و سرشار از اشتياق مکرر از من پرسيد: "خودت اين کتاب را نوشتي؟ خودت نوشتي؟‌" از اين که فاميلش در آن سن جوانی توانسته بود کتابی بنويسد که به روسای کشورهای عربی خليج فارس معرفی شود، خيلي هيجان نشان داد، در حالی که من از کنجکاوی و سوالهای مکرر ناشی از ناباوري او سرخ شده و از خجالت خيس عرق شده بودم. امير بحرين دستور داده بوده به هر يک از دانشجويان هيات حسن نيت ايرانی يک ساعت نيمه طلای مزين به علامت سلطنتی و نشان دولتی بحرين هديه کنند و به مديران هيات هدايای گران بهائی دادند مانند ساعت تمام طلا و رشته هائی از مرواريد غلطان بحرينی برای همسرانشان به اضافه يک دست لباس زربفت عربی برای خود دکتر گنجی. جالب توجه اين بود که آن چند دانشجوئی که از آمدن به بحرين پرهيز داشتند، وقتی در قطر به ما پيوستند و اين داستان را شنيدند، سهمی خود از هدايای امير بحرين را طلب کردند.   بعد از بحرين، ابتدا به قطر رفتيم. در آنجا با والاحضرت شيخ احمد بن علی آل ثانی، امير وقت قطر و والاحضرت شيخ خليفه بن حمد آل ثانی، وليعد وقت قطر که بعدها شيخ احمد را از امارت برکنار کرده و جايش را گرفت و در نتيجه کودتای پسرش کنار گذاشته شد، ديدار و گفت و گو کرديم. من در خلال آن ديدارها هر دو امير پيشين قطر را از جمله سران فهيم و از سياستمداران صلح طلب منطقه عربی خليج فارس يافتم که مواضع کشور خود را در اعتلای وحدت اسلامی به خوبی درک کرده و حاضر نبودند اعتلای جامعه قطری را فدای جاه طلبی های نژادی از نوع بعثی کنند که قطر امروز به نظر می رسد درگير آن است. امير کنونی قطر جوانی است جاه طلب که خود را عملا دلباخته پان عربيسم از نوع بعثی معرفی کرده است، انگاری که او مامور پی گيری دشمنی های صدام حسين و ياران بعثی او عليه ايران است، البته در معدله ای معکوس و ابرازهای ترويز آميز دوستی با مقامات ايران. امير قطر به هنگام نابودی نيروی هوايی رژيم بعث، يک فروند هواپيمای شخصی به صدام حسين هديه داده و وزير خارجه اش كوشيد جبهه ای از وزرای خارجه كشورهاي عمده منطقه مانند ايران (کمال خرازی) و تركيه (عبداله گل) براي حمايت از رژيم بعثي و جلوگيري از حمله نظامی امريکا و سقوط آن رژيم در جنگ فراهم آورد که در نتيجه اعتراض های امثال من اين نقش بر آب شد. به هر حال، در ديدار با شيخ احمد، امير وقت قطراز ما استقبال فراوانی صورت گرفت و امير در بياناتش به مناسبت خوش آمد گوئی اين کلمات را بر زبان آورد: "من به شما به مناسبت آمدن به قطر خوش آمد نمی گويم چون هيچ کس به صاحب خانه به مناسبت آمدن به خانه اش خوش آمد نمی گويد". با اين حال در قطر مناسبتی نبود که امير ساعت های طلا و هدايای اين  گونه به ديدار کنندگان ايرانی آن هنگام بدهد، و اين امر بر شادروان دکتر بديعی عزيز سخت گران آمد و ايشان به هنگام خداحافظی از امير و فرود آمدن از پله های کاخ مرتب زير لب امير را سرزنش می کرد که "بيخود وقت ما را گرفته بود". از قطر به ابوظبی رفتيم و در آنجا برای اولين بار بود که متوجه برخورد نه چندان دوستانه شيخ زايد امير پيشين ابوظبی و فرزندش، امير کنونی ابوظبی و رئيس کنونی امارات متحده عربی شدم. احساسم را با نماينده سفير ايران در کويت که در همه اين امارات اکرديته بود، در ميان گذاشتم و او قاطعا به من گفت که در اين برداشتم اشتباه می کنم، ولی حوادث روزگار به دنبال انقلاب اسلامی ايران نظرم را تاييد کرد. به هر حال، ديدن شبه جزيره و شهر نه چندان توسعه يافته ابوظبی در آن هنگام و منطقه بوريمی و شهر العين که آن هنگام کاملا قديمی و توسعه نيافته بود، ارزش زيادی داشت. در العين از مناظر خوب واحه بوريمی ديدن کرديم. اين واحه مورد اختلاف گسترده ابوظبی و عمان و عربستان سعودی و غيره بوده و هنوزهم تکليف هيچ کس در آنجا کاملا روشن نيست. از ابوظبی با قايق های مسافر بری محلی به دوبی رفتيم که تجربه بسيار ارزنده ای بود. حاكم آن موقع دوبی والاحضرت شيخ راشد بن سعيد آل مکتوم مردي بلندقد، خوش‌فكر و فهميده بود. شيوخ دوبی از آل مکتوم هميشه با شيوخ ابوظبي از آل نهيان در رقابت بودند و در قياس قدرت های منطقه ای در حالی که شيوخ ابوظبی که هنوزهم اسير فرهنگ قبيله ای و بدوی هستند، به سوی پان عربيست هائی مثل عبدالناصر و انديشه های نژاد گرايانه بعثی صدام حسين گرايش داشتند، شيوخ دوبی بيشتر متمايل به اقتصاد جديد و نقش اقتصادی بندر دوبی بودند و همانند شيوخ شارجه، راس الخيمه، فجيره و عجمان و ام القوين جهان بينی را بر نژاد پرستی پان عربيستی ترجيح داده و گرايش دوستانه معقولی به سوی ايران داشتند. حاکم راس الخيمه در جريان باز گشت جزاير تنب و ابوموسی به ايران، به دوستی با تهران پشت کرد و خود را به دامن صدام حسين و شيخ ابوظبی انداخت. به هر حال، سفر به امارت دوبی خوب و خاطره انگيز بود. با توجه به اين که ساختار سياسی امارات متحده با مشورت و موافقت ايران شکل گرفت، من هنوز هم درك نمي‌كنم با توجه به اينکه شيخ زايد ابوظبی از همان اوان کاملا برای ايران و بريتانيا مشخص کرده بود که آدم جاه طلبی است و آن پست را به انحصار خانواده اش در خواهد آورد، چرا ايران اجازه داد نخستين رييس اتحاديه از ابوظبي باشد. با توجه به روشن بينی و غير قبيله ای فکر کردن آل مکتوم، بهتر اين بود که ايران پا فشاری می کرد نخستين رئيس امارات متحده از آل مکتوم دوبي باشد تا چنين وضعي به وجود نيايد. در دوبي ما ميهمان امير آنجا بوديم و او از ما پذيرائی مفصلی کرد. در آن موقع در دوبی هتل بزرگی که همه ما را جا بدهد وجود نداشت. ما را در مدرسه ايرانی آنجا که به صورت هتلی در آورده بودند، جای دادند، ولی شام و نهار و صبحانه را در يکی از کاخ های شيخ که در "ديره" در ساحل دريا واقع بود صرف می کرديم. ايران در دوبي مدرسه و بيمارستانی ساخته بود و آموزش و پرورش ايران نماينده‌اي با نام آقای "مريخي" در دوبي داشت كه هميشه كنار شيخ راشد بود و شيخ راشد پنهان نمي‌كرد كه تا چه حد به مشورت های مريخی پايبند است. بريتانيا ابتدا می خواست بحرين و قطر را هم وارد فدراسيون امارات کند، ولي شيوخ بحرين که خود و کشور خود را از همه آنهای ديگر برتر و پيشرفته تر می ديدند، به شدت مخالفت كردند و اجازه ندادند سرنوشت‌ آنها نيز به دست حاكم ابوظبي بيفتد. شيخ راشد يك شب ضيافت مفصلي برای ما در ساحل دريا تدارك ديد و خودش شخصا نقش ميهماندار را بازی کرد. پذيرايي حالتي ايراني – عربي داشت و انواع غذاهاي ايراني و عربی و اروپائی موجود بود و فضای دوستانه ای برقرار شد. اين پذيرائی مفصل حقيقتا خاطره خوشی را برجای گذارد، به خصوص که استاد خوب ما شادروان دکتر ربيع بديعی با خوش مشربی هايش اين خاطرات را فراموش ناشدنی ساخت. در همان مراسم بود که من يک جلد از کتاب "شيخ نشين های خليج فارس" را به امير اهدا کردم. روز بعد ما را از دوبي با اتوبوس به شارجه بردند که در نزديکی شهر دوبی واقع است. در آنجا ما با والاحضرت شيخ خالد بن محمد القاسمی، امير وقت آن امارت ديدار داشتيم. او نسبت به ايران سياستی کاملا دوستانه داشت و از ما برای نهار پذيرائی گرمی کرد. بعد از ظهر در برنامه ای ويژه يک جلد از کتابم را به او هديه دادم و اين مراسم حدود يك ربع ساعت طول كشيد. متاسفانه پس از بازگشت جزاير تنب و ابوموسی به ايران، اين امير خوب و فهيم و با محبت بدست عوامل عموزاده پان عربيست (ناصريست) خودش ترور شد و جای خود را به برادر کوچکترش، حاکم کنونی، والاحضرت دکتر شيخ سلطان القاسمی داد که با سواد ترين امير از امرای عربی خليج فارس است و همانند برادر فقيدش، نسبت به ايران علاقمند است و بر خلاف شيوخ ابوظبی، اختلافاتی را با ايران بر سر جزاير پی گيری نمی کند. ديوان اميری شارجه در نامه ای در سال 2006 به بنده، عملا نشان داد که ايشان با مطالعات بنده در باره خليج فارس و جزاير سه گانه آشنائی مثبتی دارد. از آنجا حرکت کرده و سر راهمان از راس الخيمه ديداری با حاکم وقت عجمان، والاحضرت شيخ راشد به حميد النعيمی داشتيم. او نيز از دوستان ايران بود. در واقع ما برنامه ای برای ديدار با او نداشتيم، ولی در راس الخيمه که بوديم به ما پيغام داده شد که شيخ عجمان منتظر ما است و می گويد ايرانيانی که به آن صفحات رفته و با همه ديدار کرده اند، اگر با او ديدار نکنند، او ديگر در آنجا نمی تواند سر بلند کند. با آن پير مرد محترم و دوست داشتنی عکس دو نفره جالبی گرفتم که ارزش تاريخی دارد و در اينجا منعکس می کنم. از شارجه به راس الخيمه رفتيم. حاكم آنجا، والاحضرت شيخ صقر بن محمد القاسمي بود كه هنوز هم برسر كار است، بيشتر تنش‌های اوليه عليه ايران در رابطه با مساله ادعای ابوظبی نسبت به جزاير تنب و ابوموسی را او ايجاد کرد. به شهادت شادروان امير خسرو افشار وزير خارجه اسبق ايران نزد من که در اسناد مربوط به اين جزاير منعکس کرده ام، اين امير به هنگام بازگرداندن اين جزاير به ايران از سوی بريتانيا در سال 1971تنها تلاشش اين بود که از ايران مبالغ بزرگی دريافت کند، و زير بار اين خواسته نرفتن ايران او را سخت آزرده بود. اين شيخ در آن موقع خود را از طرفداران ايران در آن ديار معرفی می کرد. امير خسور افشار در جريان مداکرات مربوط به بازگرداندن جزاير تنب و ابوموسی در اوايل 1970 سفير ايران در لندن بود و مذاکرات مربوط به بازگشت اين جزاير به ايران را با عربان و انگليسی ها هدايت می کرد و بعدها به وزارت خارجه ايران رسيد، برايم تعريف کرد که اين شيخ برای توافق با استرداد دو جزيره تنب به ايران، پول فراوانی تلکه کرد، ولی دولت ايران در جوابش گفت "ما نمی خواهيم از کسی جزيره بخريم، ما به دنبال احقاق حقوق خودمان هستيم و در عين حال می خواهيم دوستانمان هم از ما راضی باشند". من اين شهادت های شادروان افشار را توام به شهادت های سر ويليام لوس Luce Sir William نماينده رسمی دولت بريتانيا در همان مذاکرات را در اسناد تاريخ تحولات مربوط به اين جزاير منعکس نموده و در سطح جهانی منتشر کردم. بی ترديد قسمت آخر بحث مالی شيخ راس الخيمه و جواب ايران اشاره ای بود به قول و قرار مالی ايران با شيوخ شارجه در رابطه با پس گرفتن جزيره ابوموسی. همين شيخ پس از نا اميد شدن از دريافت پول فراوان از ايران، طی نامه ای رسمی از صدام حسين خواست که در سازمان ملل متحد از طرف او و راس الخيمه عليه ايران شکايت کند و همه ما می دانيم که شکايت بی پايه و اساس صدام حسين و دولت های الجزاير و يمن جنوبی و ليبی و کويت عليه ايران در سازمان ملل متحد به جائی نرسيد و پرونده آن شکايت بايگانی شد. به هر حال، شيخ صقر ما را  در كاخش پذيرفت و از ما پذيرايي كرد. البته "کاخ" که چه عرض کنم! محوطه نسبتا بزرگ مربع مانندی که وسط حياتش را محوطه گل کاری شده ای می پوشاند و اتاق های بزرگ و کوچک به هم چسبيده ای دور تا دور آن حياط را گرفته بود. تنها مراسم رسمی و تشريفاتی انجام شده نزد آن شيخ مراسم اهدای نسخه ای از کتاب "شيخ نشينهای خليج فارس" من بود و او که چشمانش چپ است، بلافاصله پس از اهداء، کتاب را به عنوان مطالعه به دست گرفت و شروع کرد به ورق زدن تا عکس خودش را در آن پيدا کرد. اين حالت که شيخ کتاب را در جهتی مخالف جهت معمول نگاه کردن،به دست گرفته بود، به نظرم جالب آمد و من که ديگر کاری نداشتم، به قصد ترک سالن پذيرائی، به طرف در خروجی حرکت کردم. اندکی نگذشت که کنجکاوی من تحريک شد که ببينم آيا شيخ هنوز هم در همان حالت جالب توجه سرگرم ورق زدن کتابم بود يا نه! وقتی سرم را به عقب برگرداندم ديدم که او در حالت عادی و دستهايش به دو طرف آويزان بود ودر انتظار خروج من از اتاق، ولی تا ديد سرمرا برگرداندم، بلا فاصله کتاب را جلوی روی خودش گرفت و شروع کرد به ورق زدن و من به اين نتيجه خنده دار رسيدم که او ملاحظه کرده است كه مبادا به ايران که برگشتم به شاه بگويم او كتاب مرا نخوانده است.... در شهرهاشان، به ويژه در ابوظبی و دبی هميشه مورد محبت مردم قرار می گرفتيم. گاه‌گاه افرادی به ايراني‌ها نق مي‌زدند كه قسمتي از آن، ناش از غرض‌ ورزي بود و بخشي ديگر به نادرستی رفتار ما ايرانيان مربوط مي‌شد. مثلاً ايران چند بيمارستان در امارات داشت كه خود من از يكي از مردم امارات شنيدم كه مي‌گفت پزشكان و پرستاران ايراني با مراجعين محلی مانند گوسفند رفتار مي‌كنند. اين غرور خود برتربيني از آفت‌هايي است كه همواره به ما ايرانيان در منطقه لطمه زده است. البته ايرانيانی که امروز به آن صفحات می روند ديگر نه تنها نمی توانند فخر و غروری به آنان بفروشند، بلکه بايد فخر فروشی و غرور ورزی های آنان را تحمل کنند و با سخت گيری های آنان کنار آيند. از سوی ديگر، اين غرور و فخر فروشی های بی جا و بی مايه ای که ما مردم نسبت به هم داريم و نسبت به مللی که از خودمان عقب افتاده تر تصور می کنيم باور کردنی نيست. نمي‌دانم به چه چيز خود در مقايسه با ديگران اين گونه مي‌نازيم؟ حيرت انگيزتر اين که در مقابل اين وضع، برخی از ما که با غرب رفت و آمد و تبادل فرهنگی داريم، چنان خود را در برابر ملل اروپائی و امريکائی رنگ باخته و حقير می شماريم که اندازه ندارد و برای جبران اين احساس حقارت است که می کوشيم وانمود کنيم به عنوان بخشی از آن جوامع پذيرفته شده ايم و بر ديگر هموطنانمان برتری داريم. اين يک روانشناسی اجتماعی منحط است که بايد چاره شود. خوب است بياييم و تحليل كنيم كه چه مقدار هنکفتی هزينه و وقت و انرژي صرف شده است تا مردم مناطق حاشيه خليج فارس جذب ايران شوند و ما با اين رفتارهای متکبرانه بی جا و بی مورد همة اين هزينه‌ها و تلاش ها را بر باد داده ايم، آن هم دز چه شرايطی؟ در شرايطی که ناصريزم مصری و بعث عراقی شديد ترين تبليغات ضد ايرانی را پی گير بودند. و عاقبت هم تاوان سنگيني بابت سوء تفاهم‌ هايی که در افکار عمومی منطقه درست شد، پرداختيم. البته خود صدام هم در پايان کارش تاوان سختی بابت تلاش های ضد ايرانيش داد. در مقابل، دلم می خواهد همه آنهائی را که در امارات از رفتار مغرورانه ايرانيان آن دوران مي ناليدند، يافته و به آنها ياد آوری می کردم که رفتار ملی امروز خودشان را با مردم ديگر در نظر آورند و دريابند امروز که نوبت ثروت و قدرت مالی آنها است، تا چه اندازه مغرورتر و متکبرتر از ايرانيان آن دوران رفتار دارند و فساد فرهنگی از جمله زورگوئی و نژادپرستی به ويژه نسبت به زنان و کارگران خارجی را تا چه اندازه مشمئز کننده ای گسترانده اند و به ياد افاده های بی جای خود افتند و درس اين تجربه را به فرزندان خود بياموزند.  همچنين ضرورت دارد که اشاره شود از همان اوان بود که ملت ايران درگير تلاش نژاد پرستانه برخی محافل عربی بود در زمينه تلاش برای تغيير نام خليج فارس. اگرچه شيوخ و امارات در آن دوران حتی جرات انديشيدن به چنين مسائلی را نداشتند، اقدامات نژادپرستانه عبدالکريم قاسم، عبدالناصر مصری و صدام حسين بعثی در آن دوران شرايطی را پيش آورد که مبارزه عليه آن اقدامات نژادپرستانه عربی را آغاز کنيم. من از همان اوان تلاش دانشگاهی گسترده ای را برای خنثی کردن توطئه تغيير نام خليج فارس را شروع کردم و در اين راه کتابها و مقالات فراوانی به زبان های بين المللی انتشار دادم، در کنفرانس های بين المللی زيادی شرکت کردم، و نامه هائی اعتراض آميز به سران کشورها و ارباب رسانه های بين المللی نوشتم که برخی از آنها را در کتاب "نامه هائی از ايران"، انتشارات عطائی، سال 1383 جمع آوری کرده ام.  

+ نوشته شده توسط دکتر پیروز مجتهد زاده در شنبه بیست و هشتم خرداد 1390 و ساعت 16:42 | یک نظر

 منبع: سايت شخصی دکتر پيروز مجتهدزاده

http://mojtahedzadeh.blogfa.com/post

تاريخ انتشار در سايت سازمان سوسياليستهای ايران در  روز  دوشنبه ١۴  فروردين ۱۳۹۱ - ٢ آپريل ۲۰۱۲