|
||
پیر جنگلبان با غمی در سینه اش : سنگین دیده گانی از سرشک : آجین گونه ای پر چین. سرنوشت تلخ او را روزگار إ با خطی معوج که گویی نقش شوم پنجه ببریست إ بنوشته است بر پیشا نی مرد : « ستم تقد یر»إ **** سربرون از کلبه آورد و نگا هش تا کران ها رفت کران هایی که مرز هستی اشان ازحصار شاخه های هرزه جنگل فراتر نیست إ **** سر به هرسو کرد از افسوس ؛: زین همه شاخه یکی را باری و بر نیست؟ آه : اینجا خاک پاک شیر پرور نیست؟ **** از سکوت مرگبار جنگل خاموش إ رنج یاد چشمه هایی که کنون افتاده اند ازجوش إ درد سرگردانی هر شاخه و برگی: که چون جان دوست دارد شان درکف بادی که هرگه از کرانی می وزدإ دست غم افکند در آغو ش. **** رفت تا شاید اجاقی را که روزی روزگاری: همچنا ن کوره فروزآن بودإ لایه خاکستر از رخسار بر گیرد. هرچه کرد و هرچه کند و هر چه آن گودال را کاوید: دست گرم او به جز خاکستر سرد زمانی دورإ در اجاقی که شده آن شعله ها را گورإ یک شرر هم با نشان زند گی نا یافت: تا که دستش را بسوزاند إ تا که قلبش را بلر زاند إ **** اشک در چشمش بسا ن چشمه ای جوشید إ خشم در قلب اش مثال شعله سر بر کرد وبا خود گفت: که أخر مردإ تومگر در خانه خود پا به زنجیری ؟ خیز تا تنها ی تنها: این علف ها را ز پیش پای برگیری إ در پس این جنگل خاموش: یگ جهان شور ونشاط و زندگانی هست: خیز تا آنجا جوانی را ز سر گیری إ **** سینه را افراشت چابک همچون نوجوانی مست إ رفت تا که داس را از کلبه برگیرد. **** گر چه دیگر تیز و بران نیست إ بازوانم را چنان سان قدرت وجان نیست إ گرچه فریاد کمک را نیست پاسخگوی من بدان وادی نما یم روی إ شیرمردان را که هرگز دل هراسان نیست غیرمن این ملک صاحب مرده را گویی نگهبان نیست إ؟ **** با تلاش هر چه افزون تر پیر جنگلبان سخت میکو شید. تا نماید راه خود را باز قلع و قمع شاخه های هرزه کرد آغاز. **** از همه جانش عرق میریخت ؛گ می جوشیدإ یک دم از کنکا ش اگر می ماند از پشیمانی دم دیگر :دوچندان داس میکوبید. با نفسس های بریده نغمه های خشم را میخواند ازبرای دیدن راهی که در پس باز کرده: سر نمی گرداند. **** یک نفس کوبید إ رفت و رفت ورفت: تا انجا که دستش از تلاش افتادإ گرچه داسش تیز می برید: گرچه دندان روی هم میکوفت ؛میغرید: دست و پای خسته اش از جا نمی جنبید. **** شب زنیمه رفت و جنگلبان داس بالش کرد و بر أن تا سحر خوابید. ؛ **** دید در رویا که بر گردش هزاران مار: راه پیش و پس همه مسدودإ ایستادن همچنان دشوارإ دست بالا برد و داس از زیر سربرداشت آفتاب صبح: برچشمش زهرسو نیزه ای می کاشت إ **** مضطرب برخاست: گردا گرد او از زشاخه های جنگلی پر بود إ لحضه ای در حیرت اینکه چرا اینجاست إ ؟ نه نشان از کلبه نه راهی به پیش و پس رد پایی نیست جایی نیست إ دید از راهی که دیری با تلا شش می گشود از هم شاخه های هرزه آنسان رسته اند از نو إ که حتی ره بسوی کلبه هم دیگر نخواهد بردإ **** خویش را یکدم مخاطب ساخت که: ای مردإ شغل تو اینجا نگهبانی است؟ یا که جنگلبان : میان آب و ملک خویش زندانی است؟ داس را بر شاخساری از درخت آویخت إ آخرین فریاد را از سینه بیرون ریخت: که ای جنگل: سزای من درون خانه ام مرگ است ؟ **** به همراه نسیم رهگذر ؛ هر شاخه از هرسو سرخود را تکان میدادإ جنگلبان: به همراه سرشکی که فرو میریخت: جان میداد. مسعود علی پور. ۲/۵/۴۳ تهران.
تاريخ انتشار در سايت سازمان سوسياليستهای ايران ـ سوسیالیستهای طرفدار راه مصدق در روز دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸ در همین رابطه: [ کس چه میداند ؟ ] ـ مسعود علی پور www.ois-iran.com/2018/azar-1397/ois-iran-8148-kas_tche-midanad-Masoud_Alipour.html
|