نشريه اينترنتي جنبش سوسياليستي
نشريه سازمان سوسياليست هاي ايران ـ سوسياليست هاي طرفدار راه مصدق

www.ois-iran.com
socialistha@ois-iran.com

 

يادداشتي از خسرو ناقد                                                         پنج شنبه، 12 شهريور 1388 - شماره 2043

 

سازگاري ناسازوار سنت و تجدد

 

«جدل پيشينيان و معاصران» که به جدل قديم و جديد، کهنه و نو يا تقابل سنت و تجدد نيز معروف است، به جدلي اطلاق مي شود که در اواخر قرن 17 و آغاز قرن 18 ميلادي در کشور فرانسه با آب وتاب فراوان درگرفت و در گسترش نهضت اومانيسم و جنبش روشنگري در اين کشور و در ديگر سرزمين هاي اروپايي تاثيري بسزا گذاشت. روايتي کهن در دست است که در آن متجددان به کوتوله هايي تشبيه مي شوند که بر شانه هاي غول ها که همانا پيشينيان باشند، نشسته اند و از اين رو به رغم جثه ريزشان، دوردست ها را بهتر مي توانند ببينند. اين تشبيه در سده 17 و 18 ميلادي در اروپا رواج بسيار داشت و معاصران با آن، نسبت عصر خود را با دوران باستان توصيف مي کردند و آن را ترکيبي از اين دو برداشت از جهان و اشاره يي به سازگاري ناسازوار سنت و تجدد مي دانستند. در واقع آنچه مايه برتري متجددان به شمار مي آمد، انباشت دانشي بود که بشريت در طول تاريخ گرد آورده بود و اينک در اختيار جهان مدرن قرار داشت. ذهن جست وجوگر انسان با گذشت زمان، پيوسته به حقايقي نو و نهان دست مي يابد و شناخت هايي جديد به دست مي آورد. بر اين اساس و از آنجا که دانش بشري، همراه با زمان، دائماً رو به افزايش است، از اين رو دوران معاصر با آنکه بر شالوده گذشته بنا شده است، اما ضرورتاً بر گذشته برتري دارد. در واقع، گسست از سنت مطرح نيست، بلکه تلاش براي درک سنت و گفت وگو با گذشتگان مطرح است؛ و اين نه به معناي بازسازي گذشته، بلکه نوعي نوسازي سنت و سازگار کردن آن با تجدد است.

مباحث و جدلي که در آن دوران، گسترش جنبش روشنگري را موجب شد و سرنوشت مردمان سرزمين هاي اروپايي را رقم زد، اينک، در آستانه هزاره سوم ميلادي، يکي از عميق ترين بحران ها و شايد اساسي ترين معضل جامعه ما شده است.

به باور من مساله بنيادي ما ريشه در تقابل سنت و تجدد و تفاوت دو جهان بيني و دو برداشت دارد. ناکامي انديشمندان و روشنفکران سنتي و متجدد ما در نيافتن راه برون رفت از اين معضل و نداشتن راهکاري براي سازگار کردن اين ناسازوارها و تلفيق اين تناقض ها، دور باطلي را پديد آورده است که به ظاهر قرار است تا ابد ادامه پيدا کند، دست کم علل ناکامي نهضت هاي اجتماعي را، از زمان اميرکبير و کوشش هاي اصلاحي او تا تلاش هاي اصلاح طلبان روزگار ما، بايد در لاينحل ماندن اين معضل جست وجو کرد. اگر نيک بنگريم، با آنکه طرح و پاسخگويي به مساله رويارويي سنت و تجدد، دغدغه بسياري از انديشمندان و روشنفکران ما بوده، اما پيشرفت ما در اين زمينه چنان اندک بوده است که شايد به ديده نيايد. هنوز «قانون خواهي» اميرکبير، خواست اصلي جامعه ماست. اختيار و اصلاح محضر شرع و بناي ديوانخانه عدالت که امير در بيش از 150 سال پيش از اين مي خواست، مشکل امروزي ماست. «اصلاح قانون انتخابات» که يکي از خواسته هاي اصلي نهضت ملي ايران بود و محمد مصدق و يارانش با آن به ميدان آمدند، با وجود «نظارت استصوابي» هنوز يکي از مشکلات نظام انتخاباتي ماست. ب
اورکردني نيست، هنوز خواست اصلاح و اصلاح طلب بودن جرم محسوب مي شود، به هر روي، اين مساله، نه تنها جامعه ايراني را در 150 سال گذشته فلج و از حرکت و پيشرفت باز داشته، بلکه اصولاً يکي از اساسي ترين معضلات عصر حاضر است و بي گمان اصلي ترين چالشي است که در برابر سرزمين هاي شرق مسلمان قرار دارد. شايد هم بر مبناي همين باور است که نمي توان به طرح اين مساله در سطح ملي بسنده کرد و بايد کوشيد حداقل با عنوان کردن آن در گستره يي فراخ تر، نگاه و نظر انديشمندان و دولتمردان جهان را نيز به پيچيدگي مسائل اجتماعي و سياسي شرق مسلمان جلب کرد و آنان را از ساده انگاري در ارائه راهکار هاي شتابزده بر حذر داشت. رويارويي سنت و تجدد مساله يي نيست که فقط جامعه ما گرفتار آن است، بلکه اين مساله گريبانگير اغلب جوامع شرقي نيز شده است. از اين رو با طرح آن در سطح جهاني و مخاطب قرار دادن انديشمندان و دولتمردان جهان، مي توان کوشيد تا نه تنها علل مشکلات و ريشه مسائل ملي و منطقه يي را بازگو کرد، بلکه نشان داد پايان بسياري از جنگ هاي منطقه يي و دفع بحران هاي عديده در جهان و از آن جمله کابوس گسترش تروريسم و علت اصلي بروز اختلافات ميان جوامع غربي و شرقي - خاصه ميان غرب و جهان اسلام - در گرو حل معقول و منطقي اين مساله است.

اينکه تفکر سنتي و تلاش و تقلا براي جلوگيري از نوگرايي و نوانديشي از يک سو و تندروي هاي متجددان، بدون در نظر داشتن سنت هاي ديرپا و جان سخت، از سوي ديگر يکي از مهم ترين علل بروز بحران در زندگي اجتماعي ماست، قابل کتمان نيست. اما پرسش اساسي اين است که چه بايد کرد؟ آيا پيش روي ما تنها دو راه قرار دارد؟ يا بايد زنداني سنت هاي دست و پاگير بمانيم يا جز محو شدن در مدرنيته و فرهنگ و تمدن غرب براي ما راهکاري ميسر نيست؟ آيا اين تقابل را به گونه يي ديگر مي توان از ميان برداشت يا آن را به حداقل ممکن کاهش داد و چنان بي خطر کرد که حيات اجتماعي و هويت تاريخي ما را نابود نکند؟ بي گمان، جست وجو و يافتن علل عقب ماندگي ما از فرآيند تمدني جديد و دستاوردهاي آن و نيز شناخت از منشاء پيدايش و فرآيند تمدن در مغرب زمين و چرايي و چگونگي نفوذ فرهنگ غرب در جوامع شرقي و دگرگوني هاي ناشي از آن، نقطه آغاز خوبي براي طرح اين مساله است.

نخست آنکه، رويارويي سنت و تجدد، يا به بياني ديگر، مساله گذار از ساختارهاي پوسيده و ناکارآمد و پذيرش نوگرايي متکي به عقلانيت انتقادي، مختص به سرزمين هاي شرقي يا جوامع مسلمان نيست و کشورهاي غربي نيز - هر چند در ابعادي ديگر- با آن سر و کار داشته اند. اما آنچه در اين ميان مهم و اساسي است، طرز برخورد و شيوه يافتن راهکارهايي براي حل اين معضل است. از اين رو با آنکه جوامع غربي کمتر درگير مسائل مبتلا به سنت گرايي افراطي اند، با اين همه متفکران غربي نيز خود را از پرداختن به اين مسائل بي نياز نمي بينند. لشک کولاکوفسکي فيلسوف لهستاني در شمار آن گروه از انديشمندان غربي است که در آثارش به طور جدي به اين مساله پرداخته است. چکيده نظرات و جايگاه او در گفتمان سنت و مدرنيته به هيچ وجه از بحث ما دور نيست و شايد بتوان آن را در اين سخن او بازيافت، آنجا که مي گويد؛ «در جوامع گوناگون دو وضع موجود را همواره بايد به خاطر سپرد؛ يکي آنکه اگر نسل هاي جديد، در مقابل سنتي که از پدران شان به ارث برده اند، پي در پي شورش نمي کردند و سر به عصيان برنمي داشتند، ما امروز هنوز در غارها زندگي مي کرديم. دوم آنکه اگر روزي شورش و عصيان عليه سنت موروثي، همگاني و عام شود، جاي ما دوباره در غارها خواهد بود. پيروي از سنت و ايستادگي در برابر سنت به اندازه هم براي زندگي اجتماعي لازم و ضروري است. جامعه يي که پيروي از سنت در آن پرقدرت شود و بر تمام شئونات زندگي مسلط شود، محکوم به رکود و سکون است. از سوي ديگر، جامعه يي که شورش عليه سنت در آن همگاني شود، محکوم به نابودي است. جوامع همواره هم ايجاد کننده ذهنيت سنت گرايانه و هم پديدآورنده روح عصيانگر عليه سنت بوده اند، هر دو ضروري است. اما فراموش نکنيم که اين دو هميشه فقط در تضاد و ناسازگاري و نه در ترکيب و آميزش، قادر به همزيستي با يکديگرند.» بي ترديد اين همزيستي ناسازوار تنها با استمرار «نقد روشمند سنت» و «سنجش فرآيند تجدد» قابل حصول است. اين مهم اما در هر زمان، نه با پذيرش ناآگاهانه ارزش ها و معيارهاي فرهنگ و تمدن غرب ميسر مي شود و نه با بازگشت به گذشته و پافشاري بر سنت هاي پوسيده و خرافه پرستي و نه با تکيه بر ساختارهاي کهن و اعمال قدرت و نه با اتکا بر اقتدارگرايي و کيش شخصيت. آغاز اين راه يافتن جايگاهي مطمئن است براي گذار از امروز و فراتر رفتن از زمان حال و تلاش براي رسيدن به فردايي بهتر و آينده يي روشن تر که بر ديروز و امروزمان تکيه دارد. همواره در خاطر داشته باشيم که آنچه امروز و براي نسل حاضر «جديد و مدرن» و لاجرم جذاب و خواستني است، فردا و براي نسل هاي آينده کم وبيش «سنتي دست و پاگير» به شمار مي آيد که طغيان عليه آن امري طبيعي مي نمايد. با اين همه، در جامعه بايد نخست احساس و آمادگي و ظرفيت پذيرش ارزشي مناسب با روح زمان به وجود آيد تا بعد گامي در راه تحولي اساسي برداشته شود. دگرگوني ارزش ها، فرآيندي فرهنگي است و نه حقوقي، اما ناگزير تغيير قوانين منسوخ را در پي دارد.

تمدن ها امري بشري اند و از اين رو، نسبي و گذرا، مگر آنکه ادعا کنيم که با برآمدن خورشيد تمدني جديد، چشمه پرسش ها و نيازهاي معنوي و نيازمندي هاي مادي انسان نيز خشکيده مي شود. فراموش نکنيم که تمدن پاسخي است به روح کاوشگر انسان که پيوسته از جهان هستي، عالم و آدم پرسش مي کند، و اين نيازهاي تازه آدمي است که همواره او را به تلاش و کوشش براي رفع آنها مي کشاند. مگر تمدن از پاسخي که انسان به پرسش ها و نيازهاي گوناگون خود مي دهد، پديد نمي آيد؟ البته در اين فرآيند آن دسته از پرسش ها و نيازهاي آدمي برتري و اهميت دارد که فرهنگ ساز و تمدن زاست. اگر بپذيريم که پرسش ها و نيازها و ارزش هاي انسان با گذر زمان و تغيير زمانه، ديگرگون مي شوند و رنگي ديگر و اثري تازه به خود مي گيرند، پس بايد بپذيريم تمدن ها نيز ديگرگون مي شوند و تمدني پايدار و پاينده وجود ندارد.

تا انسان هست، پرسشگري و نيازمندي او هم پابرجاست و هر پرسشي که پاسخ داده شود و هر نيازي که برآورده شود، آدمي را با ده ها پرسش نو و ده ها نياز تازه روبه رو مي کند. در پايان اين فرآيند پيچيده که جان آدمي را درمي نوردد، کمال زندگي مي تواند حاصل شود. هر فرهنگ و تمدني، مادام که با اتکا به نيروي ذاتي خود بتواند پرسش هاي انسان ها را پاسخ گويد و نيازهايشان را برآورد، پايدار مي ماند. تمدن غرب تاکنون توانسته است با تکيه بر نيروي ذاتي خود بحران هاي بسياري را پشت سر گذارد؛ بحران هايي بزرگ که مبدأ و منشاء آنها در قرن نوزدهم ميلادي بود و تا قرن بيستم ادامه يافت و چهره کريه خود را در ظهور ناسيوناليسم و فاشيسم و دو جنگ جهاني و بهره کشي از ملت هاي آسيا و آفريقا نشان داد. غلبه تفکر ليبرالي با اتکا به نظام اقتصاد بازار بر رقيب سوسياليستي و اقتصاد دولتي، تنها با تکيه بر دموکراسي و گسترش آزادي هاي فردي در غرب ممکن شد. بگذريم که ضعف دروني جهان سوسياليستي و عدم آمادگي براي اصلاحات بنيادي در ساختار نظام، انحطاط اعجاب آور آن را در پيش چشمان متحير جهانيان موجب شد. تجربه فروپاشي نظام هاي کمونيستي بار ديگر نشان داد نه تنها هيچ نظام و حکومتي مقدس و جاودانه نيست، بلکه در صورت ناکارآمدي و نابکاري، به هيچ وجه سزاوار حفاظت و حراست نيست. در ارزيابي نقاط ضعف و قوت فرهنگي تمدن غرب نيز نبايد پا از مدار انصاف بيرون نهاد. با وقوف بر ضعف تمدن غرب در قرون وسطي، در پاسخگويي به مسائل مبرم انسان ها، به تلاش هاي انديشمندان در دوران روشنگري نيز بايد ارج نهاد. انديشه ورزي و کوشش هاي متفکران غربي و گسترش جنبش دين پيرايي، موجب فروپاشي قدرت کليسا و بدنامي روحانيت شد و نابودي ساختار ارباب و رعيتي را در پي داشت. در واقع ويراني بناي پوسيده تمدن قرون وسطي، نتيجه ناتواني نظام هاي حاکم در رفع نيازهاي مادي و معنوي انسان ها بود؛ انسان هايي که با شعار آزادي، برابري و برادري، «انقلاب کبير فرانسه»، يعني مشهورترين واقعه دوران مدرن را آفريدند. عاملي که موجب پيدايش فرآيند مدرنيته در غرب شد، وقوع نهضت اصلاح دين در اروپا بود. مدرنيته، به گونه يي که در اروپا رخ نمود، بدون دين پيرايي بي گمان غيرممکن مي بود. مدرنيته با روشنگري فيلسوفان، از دکارت تا کانت و نيز با گاليله آغاز شد و در قرن 17 ميلادي با برداشت تازه يي از دولت و تصوري از دموکراسي پاگرفت که آزادي انسان از قيود خرافات و سنت هاي دست و پاگير کليسا، شرط لازم آزادي فرد بود يعني آنچه دستاورد اصلي مدرنيته است، با همه مشکلات و معضلاتي که براي انسان مدرن به ارمغان آورده است. تمدن غرب در کنار انکشافات جديد و تکنولوژي مدرن، آزادي انديشه، حاکميت قانون، حق حاکميت مردم و مهم تر از همه نهادي کردن اين اصول و دستاوردهاي بسيار ديگر را براي انسان ها ممکن ساخت. ولي استعمار و سرکوب خشن و خونبار ملت هايي که به حوزه تمدني غرب تعلق نداشتند نيز از پيامدهاي دوران مدرن است. غارت سرمايه هاي مادي و انساني، نابودي محيط زيست و محو بسياري از ارزش هاي انساني و دستاوردهاي معنوي و اخلاقي، همه روي ديگر تمدن غرب است.

اگر ما بپذيريم که انسان ها بر اساس آگاهي و اراده آزاد، خود قادرند راه و شيوه حيات اجتماعي خويش را انتخاب کنند، بنابراين نه منطقي و نه انساني است که از آنان بخواهيم که بي چون و چرا در برابر هژموني و برتري خواهي تمدن غرب تسليم شوند. از سوي ديگر غيرممکن است که بسياري از دستاوردهاي فرهنگي و تمدني غرب را مردود دانست و با تعصب و تصلب، در برابر آنچه نام و نشان از غرب دارد ايستادگي کرد. اين امر به فرض محال، حتي اگر ممکن نيز مي نمود، نه معقول و مقبول مي بود و نه مطلوب. در اولين قدم بايد تمدن و تاريخ و فرهنگ غرب را واقعاً شناخت و ساختارها و ساز و کارهاي آن را دريافت. البته در اين راه به پايه هاي سنتي تمدن ها نيز نمي توان بي توجه بود چرا که هويت تاريخي و اجتماعي ملت ها در آنها نهفته است. خاصه ملت هايي با تمدني کهن و فرهنگي پرمايه. سنت نيز چون تمدن امري بشري است و قابل تغيير و تحول. اصولاً بخش عمده آنچه امروز سنت و ارزش هاي سنتي ناميده مي شود، ساخته دست بشر و نياز دوراني از حيات اجتماعي اوست و بي گمان متاثر از وضع زمان و شرايط تاريخي و وضعيت اجتماعي، از اين رو متحول و تغييرپذير. مخالفت بخش سنتي جامعه با اصلاح و دگرگوني و پافشاري آنان بر حفظ «ارزش ها» قابل درک است، ولي نبايد فراموش کرد که ارزش هاي اجتماعي مدام در حال تغيير و تحول اند و همراه با دگرگوني اين ارزش ها درک ما از کارايي آنها و تصور ما از تاثيرگذاري آنها نيز به تدريج دگرگون مي شود، حال خواه اين ارزش ها منشاء ديني داشته باشند خواه منبعث از فرهنگ و آداب و رسوم جامعه باشند.

اگر قبول داريم که سنت و نظام هاي برآمده از سنت امري بشري است و اگر بپذيريم که هيچ ساخته انسان نبايد حيات و هستي او را محدود و مسدود کند، بنابراين حفظ سنتي که دورانش به پايان رسيده است، چيزي نيست جز تحميل قالبي تنگ بر وجود آزادي طلب و روح گسترش خواه انسان. و اين عمل ناروا حتي اگر به زور و با اعمال خشونت ممکن و ميسر باشد (که بي گمان در درازمدت امکان پذير نخواهد بود و تاريخ سرزمين هاي گوناگون گواه اين مدعاست) خيانت به هستي و خسارت به جان آدمي است. شکي نيست که وقتي ذهن انسان به شيوه يي خاص از درک و دريافت پديده ها عادت کند، با دشواري بسيار قادر به ترک آن است. اين دشواري خاصه زماني بزرگ مي شود و مساله مي آفريند که سنت رنگ و بوي دين نيز به خود مي گيرد.

با اين همه ما محکوم به حل شدن در فرهنگ و تمدن غرب نيستيم مگر آنکه از نقش آزادي و اراده انسان که بي گمان تحت تاثير محيط و تاريخ و اجتماع است - ولي اسير اين عوامل نيست - غافل شويم. از سوي ديگر از پيشرفت هاي علمي مغرب زمين در گستره دانش هاي گوناگون و از دستاوردهاي عظيم بشري که در زمينه هاي اجتماعي و سياسي پديد آمده است و همچنين از ارزش هاي معنوي و اخلاقي برخاسته از آنها نيز نمي توان چشم پوشيد. نبايد فراموش کرد که اين همه نه تنها دستاوردها و ارزش هاي تمدن و فرهنگ غرب، که ميراث ارزشمند بشري است که طي قرون متمادي و در نتيجه تماس و تاثير متقابل فرهنگ ها و تمدن هاي گوناگون نصيب جامعه بشري شده است.

به هر حال تجربه به ما نشان داده است راه سنت گرايان افراطي و روش تجدد گرايان تندرو همواره با شکست مواجه شده است. از اين رو راه برون رفت از معضل «تقابل سنت و تجدد» و يافتن راهکاري براي همزيستي آنها، به رغم ناسازگاري شان، با تحکم و توسل به رفتارهاي آمرانه امکان پذير نيست. در دنياي امروز با تصويب قوانيني به دور از ساختارهاي فرهنگي و واقعيت هاي جامعه نمي توان از ورود عناصر فرهنگي غرب به درون جامعه يي جلوگيري کرد. با زور و اعمال قدرت و خشونت، بر دشواري هاي اجتماعي نمي توان فائق آمد و بحران ها را به سلامت پشت سر گذاشت. حداکثر شايد بتوان براي مدت زماني کوتاه با تکيه به زور و کاربرد خشونت بر مشکلات سرپوش گذاشت، اما مسائل اساسي جامعه چون آتشي زير خاکستر در التهاب باقي خواهد ماند و با پيدايش اولين امکان دوباره شعله ور خواهد شد.

غرب ستيزي و تجددگريزي نيز چاره کار نيست. تجربه حرکت هاي افراطي و گرايش به انزوا و ماندن در حصار «پرده آهنين» نيز که طبعاً نتيجه انقلابي گري و پيامد انقلاب هاست، راه به جايي نمي برد. از سوي ديگر با بخشنامه و تصويب منشور و جز اينها نيز نمي توان سنت را از جوامع بيرون راند. اصلاحات اجتماعي تنها آنگاه اقبال موفقيت دارند که نخست لوازم فرهنگي پيدايي و پذيرش آنها در گستره يي قابل توجه از جامعه فراهم شده باشد. از اين رو آنجا که سنت هاي ديرپاي جامعه با اعتقادات ديني مردم گره خورده است، نخستين گام در راه همزيستي سنت و تجدد، پيرايش دين از کهنه انديشي و بدآموزي است. دفع خرافات و طرد مبلغان خرافه پرستي و پاک گرداندن دين از غبار خرافات، نخستين گام هوادار اصلاحات اجتماعي در راه سازگاري سنت و تجدد است. در واقع تلاش در اين راه چيزي نيست جز آنچه اميرکبير در 150 سال پيش از اين خواهان آن بود و در راه آن جان سپرد.

منبع:سايت اعتماد 

http://www.etemaad.ir/Released/88-06-12/175.htm