نشريه اينترنتي جنبش سوسياليستي
نشريه سازمان سوسياليست هاي ايران ـ سوسياليست هاي طرفدار راه مصدق

www.ois-iran.com
socialistha@ois-iran.com

 

گفت وگو با دکتر ابراهيم يزدي

 

عامل انساني دليل اصلي انقلاب

سه شنبه، 8 ارديبهشت 1388 - شماره 1937

به نقل از سايت اعتماد

 

بابک مهديزاده

وقتي صحبت از انقلاب سال 57 مي شود و مي خواهي درباره اش تحقيق کني، ناگزير مي شوي بروي سراغ کسي که يکي از مبارزان معروف و تاثيرگذار عليه محمدرضا شاه بود؛ از ياران مصدق و مهندس بازرگان، از موسسان انجمن هاي اسلامي دانشجويان در خارج از کشور، وزير امور خارجه دولت موقت، دبير کل نهضت آزادي ايران و... در ادامه گفت وگوهايم درخصوص علل انقلاب سال 57 با دکتر ابراهيم يزدي مصاحبه يي انجام دادم اين بار درباره عملکرد محمدرضا شاه در عرصه سياسي.

---


-فضاي سياسي در زمان محمدرضا شاه پهلوي چگونه بود؟


فضاي سياسي ايران از کودتاي 28 مرداد 1332 تا انقلاب سال 1357 بسيار سياه و تاريک بود. شاه برخلاف روحيه يي که در 12 سال بين 1320 تا 1332 داشت، بعد از کودتاي 28 مرداد با کمکي که از امريکايي ها، انگليسي ها و اسرائيلي ها دريافت مي کرد يک نظام کاملاً امنيتي و سرکوبگر را به وجود آورد. هيچ گونه انتقاد و اعتراضي را برنمي تابيد. در انتخابات دوره بيستم که در سال 1339 يا1340 برگزار شد از مجموعه نيروهاي ملي و اپوزيسيون فقط مرحوم اللهيار صالح انتخاب شد. اما شاه همين يک نفر را هم نتوانست تحمل کند و مجلس بيستم را منحل کرد درحالي که بين ياران و نزديکان مرحوم دکتر مصدق، مرحوم اللهيار صالح از همه ملايم تر بود. اما با وجود اين شاه او را هم تحمل نکرد. از اواخر سال 38 به بعد انگليسي ها و امريکايي ها به شاه فشار مي آوردند که فضاي سياسي را کمي باز کند. آنها استدلال مي کردند که در دوران هشت ساله از سال هاي 32 تا 40 شاه موفق شده بود تمام مخالفانش را سرکوب کند؛ حزب توده را متلاشي و ياران دکتر مصدق را پراکنده کند، هيچ نيروي مخالف قدرتمندي در مقابلش وجود نداشت. اما شاه دو قدم به جلو برمي داشت و سپس سه قدم به عقب برمي گشت. سران جبهه ملي، نهضت آزادي و فعالان دانشجويي به زندان افتادند.

در دهه 1340 هنگامي که شاه انقلاب سفيد خود را شروع کرد، بخشي از رفراندوم معروف شاه مربوط بود به اصلاحات ارضي. بر سر اين دو موضوع بين شاه و روحانيون اختلاف ايجاد شد. وقتي شاه نتوانست مشکلش را حل کند، مطالبات رهبران روحاني و مراجع تقليد هم از اصلاحات ارضي فراتر رفت و کل مشروعيت نظام را زير سوال بردند. تاب تحمل از شاه گرفته شد. ورود روحانيت به مبارزات ضداستبدادي، انفجاري در مبارزات به وجود آورد. در ايران 180 هزار روحاني وجود دارد، در گوشه و کنار اين کشور هزارها مسجد فعاليت مي کنند. شاه و نظام پليسي اش موفق شد تمام نهادهاي مدني روشنفکران (چه روشنفکران ديني و چه روشنفکران عرفي) را درهم بکوبد اما نتوانست نهاد مسجد را از بين ببرد و نتيجه اين شد که مساجد و روحانيت به محور و مرکز فعاليت هاي ضداستبدادي تبديل شدند. ميان شاه و روحانيون درگيري و تقابل رخ داد و دامنه سرکوب به روحانيون نيز کشيده شد. و سپس سرکوب قيام 15 خرداد 1342 پيش آمد. روابط روحانيت و شاه به نقطه غيرقابل ترميم رسيد. و روحانيت ايران نيز به جنبش ضداستبداد پيوست. از اين پس فشار و سرکوب به تدريج اوج گرفت. اما اين سرکوب ها و کشتار ها نتوانست اعتراض هاي مردمي را خاموش سازد.

در اواخر سال 1355 انگليسي ها و اسرائيلي ها به شاه پيشنهاد دادند به نفع پسرش کناره گيري کند و يک دوره آزادي هاي سياسي را بپذيرد. اما شاه زير بار نرفت. امريکايي ها هم حاضر به اين کار نشدند و معتقد بودند هر تغييري بايد در چارچوب خود شاه صورت بگيرد.

به جهت اقتصادي نيز شاه شکست خورد. از هنگامي که قيمت نفت بالا رفت و درآمد نفتي ايران افزايش يافت، بخشي از اين درآمد صرف توسعه دانشگاه ها شد، تعداد دانشجويان و استادان افزايش پيدا کرد. اما شاه حاضر نشد به تناسب رشد طبقه متوسط آزادي هاي سياسي را به اين طبقه بدهد.

 

 

 

 



حتي حاضر نشد استقلال دانشگاه ها را بپذيرد. قبل از 28 مرداد 32 دانشگاه استقلال داشت و دولت در مديريت دانشگاه دخالت نمي کرد. روساي دانشکده ها توسط استادان همان دانشکده، و سپس رئيس دانشگاه توسط روساي دانشکده ها انتخاب مي شدند. اما بعد از کودتا شاه اين رويه را بر هم زد و در عزل و نصب روساي دانشکده ها و دانشگاه ها دخالت مستقيم مي کرد. درحالي که به تناسب رشد طبقه متوسط شاه بايد يکسري آزادي ها را حداقل براي محيط هاي دانشگاهي مي پذيرفت اما نپذيرفت. از طرفي آرام آرام فساد مالي و فسادهاي ديگر سر تا پاي رژيم را فرا گرفت. همه اينها دست به دست هم داد تا سرنوشت رژيم شاه را به يک نقطه غيرقابل ترميم بکشاند. به تعبير مرحوم مهندس بازرگان، در روزهاي پس از پيروزي انقلاب، بزرگ ترين و موثرترين رهبر انقلاب ايران به جهت منفي شخص محمدرضا پهلوي بود که با نپذيرفتن اصلاحات و اصرار بر يکسري سياست هاي غلط اجتماعي و اقتصادي و سياسي کار را به جايي رساند که انقلاب اجتناب ناپذير شده بود.

-اينکه مي گفتند ديوار موش داره، موش هم گوش داره حقيقت داشت؟ يعني واقعاً چنين فضاي امنيتي وجود داشت؟

بله، ساواک چندين هزار خبرچين در همه جا داشت، نامه ها را کنترل مي کردند، تلفن ها را کنترل مي کردند و انواع و اقسام ديگر کنترل ها هم وجود داشت. آنها از امکانات پيشرفته الکترونيک استفاده مي کردند و فعالان سياسي و اجتماعي را دائماً زيرنظر داشتند. همه اينها يک فضاي امنيتي به وجود آورده بود. علاوه بر اين ساواک موفق شده بود با فشار و تهديد افرادي را در همه جا، در ميان استادان و دانشجويان و روحانيون به خدمت خود درآورد.

-پس چرا با اين فضاي امنيتي قوي و آن چهره ترسناکي که ساواک از خود به نمايش گذاشته بود، نتوانستند جلوي انقلاب را بگيرند؟

اين اشتباهي است که تمام نظام هاي استبدادي متکي به سرکوب مرتکب مي شوند. مثلي است که مي گويند عقل ديکتاتور به چشم اوست و چشم او از نوک بيني اش را جلوتر نمي بيند. ديکتاتور ها ظاهر را مي بينند و فاقد تدبير به معناي دورانديشي هستند. در اين نظام ها به همان اندازه که ميان حاکمان و مردم فاصله ايجاد مي شود، حاکمان از درون احساس تزلزل مي کنند اما به جاي يافتن راه حل هاي اساسي از يک طرف به ابزار هاي سرکوب متوسل مي شوند و از طرف ديگر براي حفظ سلطه خود به گسترش وابستگي و اتکا به قدرت هاي خارجي مي پردازند. تشديد سرکوب و وابستگي به قدرت هاي خارجي فرآيند انزواي حاکمان را از مردم بيشتر و عميق تر مي کند. اين کنش ها و واکنش ها رژيم را به نقطه غيرقابل اصلاح مي کشاند. وقتي رژيمي به يک نقطه غيرقابل ترميم برسد، انقلاب ديگر اجتناب ناپذير خواهد بود.

درحالي که در داخل ايران تمام راه هاي اعتراض مدني بسته شده بود و ساواک هرگونه صداي اعتراضي يا انتقادي را به شدت سرکوب مي کرد حضور آيت الله خميني در نجف و آزادي نسبي که ايشان داشتند موجب شد صداي مظلوميت ملت ايران به گوش جهانيان برسد. رژيم شاه بار ديگر مرتکب يک اشتباه اساسي در محاسبات خود شد و به جاي جست وجو براي يافتن راه حل هاي منطقي و کاهش تنش هاي سياسي، در مذاکرات سه جانبه ميان ايران، عراق و امريکا تصميم به فشار به آيت الله خميني و ساکت کردن ايشان گرفته شد. اين حرکت نتيجه عکس داد. در اثر سفر آقاي خميني به پاريس و نوفل لوشاتو و همکاري با جريان روشنفکري ديني، انقلاب اسلامي ايران از يک انقلاب محدود ملي ناگهان به يک انقلاب بين المللي تبديل شد. انقلاب ايران در پاريس يک تريبون جهاني پيدا کرد به طوري که در آن چند ماه اقامت در پاريس بيش از 300 مصاحبه انجام شد و انقلاب را در سطح جهاني مطرح کرد. همه اينها دست به دست هم داد تا شاه نتواند جلوي انقلاب را بگيرد. پيروزي انقلاب اجتناب ناپذير شده بود.

-وضعيت مطبوعات در آن دوره چگونه بود؟

روزنامه و کتاب به شدت تحت کنترل بود. وزارت فرهنگ و اطلاعات براي کتاب ها مجوز نمي داد. حتي به متن کتاب هم توجه نداشت و بعضاً تنها به خاطر نام نويسنده به کتاب مجوز چاپ نمي داد. بسياري از کتاب هاي مرحوم بازرگان به اسم ديگري درمي آمد يا بعضي از کتاب هاي مرحوم شريعتي به نام مزيناني درمي آمد يعني تا اين اندازه فشار وجود داشت. شاه براي اينکه نمايش دموکراسي بدهد، دو حزب درست کرد اما همان را هم نتوانست تحمل کند و هر دو حزب را منحل کرد و بعد حزب رستاخيز را به وجود آورد. وقاحت را به آنجا رساند که گفتند هر کس نمي خواهد عضو حزب رستاخيز شود، گذرنامه اش را بگيرد و از ايران برود. مردم ما در چنين جوي زندگي مي کردند. داستان شکنجه هايي که در زندان هاي شاه بر زندانيان سياسي اعمال مي کردند، آنچنان بود که در تمام گزارش هاي جهاني از طرف سازمان هاي بين المللي حقوق بشر آورده مي شد. در اين گزارش ها ساواک به عنوان يکي از مخوف ترين سازمان هاي اطلاعاتي در دنيا شناخته شده بود.

-آيا انسداد در فضاي دانشگاه هم وجود داشت؟ چون به هرحال هم حزب توده پايگاه مناسبي در دانشگاه ها داشت و هم جبهه ملي و بعدها هم که دانشجويان مذهبي،يعني فضاي دانشگاه از لحاظ سياسي باز بود که اين گروه ها مي توانستند در دانشگاه ها نيرو جمع آوري کنند؟

دانشگاه هاي ايران به دلايلي هميشه مرکز مقاومت و مبارزه با استبداد و استعمار بوده اند. دانشگاه هاي ما از همان آغاز تاسيس از سال 1315 به بعد هيچ گاه صبغه طبقاتي نداشتند و صرفاً محل ورود فرزندان طبقات ثروتمند و مرفه نبودند. دانشجوهاي ما از تمام طبقات بودند و هميشه ارتباط مستقيمي بين مطالبات مردم و مطالبات دانشجويان وجود داشت. به تدريج که جو و فضاي سياسي جامعه ما تبديل به يک جو ديني مي شود و گرايشات ديني در مبارزات ضداستبدادي دست بالا را مي گيرد، اين غلبه در دانشگاه ها هم به وجود مي آيد و مثلاً در مقايسه با دهه هاي 1320 تا 1332 که جو غالب دانشگاه ها در دست چپ گرايان بود، بعدها تغيير پيدا مي کند و در دهه 40 به بعد به دليل ورود روحانيت و فعاليت نهضت آزادي و بازداشت سران نهضت و محاکمه آنان، آرام آرام جو دانشگاه هاي ما هم اسلامي مي شود. آن سال ها دائماً بين دانشجويان و نيروهاي امنيتي درگيري بود اما نيروهاي امنيتي قادر به کنترل جنبش دانشجويي نبودند. علتش هم اين بود که در آن دوره ميان دانشجويان نسبت به شيوه هاي مبارزه نوعي اتفاق نظر وجود داشت. در بيرون دانشگاه هم اين انسجام و يکپارچگي وجود داشت و به اين دليل ساواک نتوانست نه در سطح جامعه جلوي فعاليت ها را بگيرد، نه در سطح دانشگاه.

-اگر شخصيت شاه را روانکاوي کنيد، چه دليلي براي روحيه استبدادي شاه مي آوريد؟ بالاخره محمدرضا پهلوي در سوئيس درس خوانده بود و دموکراسي واقعي را ديده بود تا سال1332 هم تنها سلطنت مي کرد نه حکومت اما چرا بعد از کودتاي 28 مرداد آنقدر ديکتاتور شد؟

اگر مقالاتي را که راجع به شخصيت رواني شاه نوشته شده، بخوانيد درمي يابيد که شاه يک شخصيت فوق العاده متزلزل داشت. هنگامي که در 25مرداد 1332، يعني قبل از کودتاي 28 مرداد، شاه و ثريا از کشور فرار کردند، مجله تايم مقاله يي راجع به شاه نوشت که در آن به برخي از خصوصيات شاه پرداخته بود. رضاشاه از رفتار هاي محمدرضا هميشه ناراحت و ناراضي بود.حتي مي گويند روزي رضاشاه آنقدر از دست پسرش محمدرضا عصباني شده بود که وي را با اردنگي به داخل استخر آب پرتاب کرده بود. مجله تايم در وصف روحيات محمدرضا شاه نوشت او جز زنبارگي، جمع آوري ماشين هاي کورسي و عکس ستارگان سينما به چيز ديگري علاقه نداشت. اما بعد از کودتاي 28 مرداد شاه روي ديگر خودش را نشان داد؛ روحيه استبدادي محمدرضا انعکاس عقده هاي رواني سرکوب شده و عقده حقارت شخص شاه بود. در واقع روانکاواني که شاه را تحليل کرده اند، مي گويند شاه دچار عقده خودبزرگ بيني بود، دچار ايگومانيا و مگالومنيا بود، به نوعي دچار نارسيسيسم يعني خودشيفتگي بود. اين نوع افراد دو ويژگي رواني دارند؛ از يک سو فرد دچار خودبزرگ بيني است و از طرف ديگر عميقاً دچار عقده حقارت است. اين افراد وقتي در قدرت هستند بعضاً آن وجه خودبزرگ بيني را نشان مي دهند و در جايي که شکست مي خورند، عقده هاي سرکوب شده ظاهر مي شود. آخرين باري که مايک والاس در سال 1355 يا 1356 با شاه مصاحبه مي کند، از وي مي پرسد اعليحضرت آيا شما گزارش روانپزشکان سازمان سيا را در مورد خودتان خوانده ايد؟ شاه سرخ و سفيد مي شود و جواب درستي نمي دهد. مايک والاس اجازه مي گيرد گزارش را بخواند و شاه هم اجازه مي دهد. اما مايک والاس باز هم شاه را تحريک مي کند و مي گويد اعليحضرت اگر گزارش را بخوانم، آن وقت ماموران ساواک شما نمي آيند مرا بگيرند و بيندازند زندان. شاه هم عصباني مي شود و دستور مي دهد بخواند. مايک والاس هم مي خواند که روانکاوان سيا گزارش داده اند شما شديداً دچار عقده خودبزرگ بيني هستيد. يکدفعه شاه فرياد مي زند اينها را يهودي ها عليه من ساخته اند. مايک والاس هم که يهودي بود، مي پرسد اين حرف يعني چي؟ شاه پاسخ مي دهد تمام رسانه ها و بانک ها و موسسات امريکايي را يهودي ها کنترل مي کنند. اين خود موجب تشديد جنجال عليه شاه در مطبوعات امريکا مي شود.

علاوه بر اين، شاه در سال هاي آخر زندگي اش به شدت مريض مي شود و به خاطر سرطاني که داشت تحت درمان داروهاي مختلف بود. داروهاي ضدسرطان فقط سلول هاي سرطاني را مورد حمله قرار نمي دهند بلکه تغييرات جدي در بدن بيمار به وجود مي آورند. به همين دليل شاه دچار عوارض شيمي درماني بود. تمام کساني که در سال آخر شاه را مي ديدند و راجع به مسائل مملکتي با وي مذاکره مي کردند گزارش داده اند که شاه دچار نوعي تحير بود و نمي توانست تصميم بگيرد. بنابراين کسي که دچار خودشيفتگي بود و معتقد بود نظرکرده است وقتي در معرض بيماري قرار مي گيرد و احساس ضعف مي کند، دوباره عقده حقارتش بروز پيدا مي کند. شما خاطرات پارسونز يا ساليوان را بخوانيد. همه وقتي از شاه صحبت مي کنند، مي گويند شاه فاقد اراده بود و نمي توانست تصميم بگيرد.

-اينکه مي گويند شاه خبر از وحشي گري هاي ساواک نداشت تا چه اندازه مي تواند صحت داشته باشد؟

اين عذر بدتر از گناه است. اگر شاه خبر نداشته ساواک چه بلايي سر مردم مي آورد خب گناه بزرگي را مرتکب شده است. شاه يک سگ وحشي را به جان مردم انداخته بود بدون اينکه بداند اينها با مردم چه کار مي کنند. اگر هم مي دانسته و به ساواک اجازه مي داده اين گناه بزرگ تري بود. اما اينکه مي گويند شاه از اعمال ساواک خبر نداشته همه بي ربط است چون گزارشگران بين المللي در همين زمينه به کرات با شاه صحبت کرده بودند. من يادم مي آيد در سال 1343 يعني يک سال بعد از کشتار 15 خرداد، شاه به امريکا رفت. آن زمان يکي از شخصيت هاي برجسته و فعال حقوق بشر در امريکا رئيس جامعه بين المللي حقوق بشر و پايه گذار جامعه آزادي هاي مدني امريکا بود. شهرت او به خاطر اعتراضش به لشگرکشي امريکا به فيليپين در دهه 1900 و کشتار مسلمانان بود. من به اتفاق مرحوم دکتر چمران در آن سال با او ديدار و وضعيت حقوق بشر در ايران را براي وي تشريح کرديم. او يک نامه نوشت براي محمدرضا شاه از طريق سفارت ايران در واشنگتن و همه مسائل را به وي گفت. پس چطور شاه خبر نداشت؟ علاوه بر اين يک سازمان بين المللي ديگر به نام جامعه حقوقدانان بين المللي که رئيس اش ويليام باتلر بود که قبل از انقلاب به ايران سفر کرد و با شاه ديدار داشت تمام مطالب را به شاه منعکس مي کرد. شاه نمي توانست بگويد نيروهاي امنيتي من اين غلط ها را مي کنند اما من بي خبرم. همه مستبدين جهان اين کارها را مرتکب مي شوند اما سر بزنگاه مي گويند کي بود کي بود من نبودم. اين عذر نه در پيشگاه تاريخ موجه است نه در پيشگاه خداوند.

-اينکه مي گويند شاه جلوي خونريزي را گرفت و نگذاشت ارتش انقلابيون را به خاک و خون بکشد تا چه اندازه صحت دارد؟

 

 

 

 

 


در گزارش هايي که ناظرين و ديپلمات هاي خارجي داده اند، آمده شاه با استفاده از ارتش در جهت سرکوب معترضان ابراز مخالفت کرد. اما اين تصميم ناشي از همان فقدان اراده در استفاده از داروها بود. اين منابع از شاه نقل کرده اند که گفته است پادشاه دستور کشتن ملتش را نمي دهد. اما وي قبلاً چنين دستوري داده بود. مسبب فاجعه 18 شهريور پس چه کسي بود؟ شاه که در آن تاريخ در ايران بود. شاه اويسي و رحيمي را به عنوان فرماندار نظامي تهران و ناجي را به عنوان فرماندار نظامي اصفهان منصوب کرده بود. اينها به سوي مردم تيراندازي کردند و با تانک از روي مردم گذشتند. در قزوين، فرمانده لشگر دستور داد مردم را زير تانک بگيرند. در آن زمان سازمان هاي حقوق بشري که ما با آنها در تماس بوديم به ما توصيه کردند از جنازه هاي کشته شدگان بر اثر تيراندازي نظاميان عکس بگيرند و من هم اين درخواست را به ايران منتقل کردم. اين دوستان از شهداي ميدان ژاله و از محل اصابت گلوله ها عکس هايي گرفتند. حدود200 قطعه عکس رنگي را که از 200 جنازه گرفته شده بود، براي من فرستادند. اين عکس ها نشان مي داد گلوله ها به نيم تنه بالا و از پشت به سر اصابت کرده بوده است يعني اينکه تيراندازي به قصد کشتن بوده، نه اينکه مثلاً تيراندازي هوايي کردند که مردم بترسند و متفرق شوند. خب اينها را چه کسي دستور داده؟ فرماندار نظامي تهران از چه کسي دستور مي گرفته است؟ شاه در راس امور بوده است. بنابراين اگر کساني مي گويند شاه نمي خواست مردم را بکشد شواهد و قرائن بسيار روشني وجود دارد که خلاف آن را نشان مي دهد. نکته ديگر موفقيت جنگ رواني عليه ارتش شاه بود. از اواسط سال 1356آيت الله خميني مرتباً در بيانيه هاي خود ارتش را مورد خطاب قرار مي دادند. من در تيرماه آن سال بعد از انجام مراسم دفن مرحوم شريعتي در شام به نجف رفتم و با ايشان پيرامون مسائل جنبش مذاکره يي طولاني داشتم. از جمله موضوعاتي که مطرح شد چگونگي برخورد با ارتش بود. ادامه مبارزات ملت در نهايت به تقابل با ارتش منجر مي شد. ارتش ابزار اجراي سياست هاي شاه و امريکا بود.آيت الله خميني با جنگ مسلحانه عليه ارتش مخالف بودند. من استراتژي جنگ رواني عليه ارتش را مطرح کردم و ايشان هم پذيرفتند. از آن تاريخ به بعد ايشان مرتباً بدنه ارتش را مورد خطاب قرار مي داد که اي خانواده ارتشي ها به شوهران و پدران تان بگوييد به مردم تيراندازي نکنند. خطاب به سربازان مي گفتند از سربازخانه ها فرار کنند. به دنبال اين بيانيه ها بود که سربازها از پادگان ها مرتباً فرار مي کردند به طوري که در يک زماني دادن پناه به سربازان فراري به يک مشغله بزرگ براي مبارزان سياسي تبديل شده بود. تصميم گيرندگان مي ديدند ارتش ديگر توان مقابله با مردم را ندارد و اگر شاه مي خواست به ارتش فرمان دهد که با مردم درگير شود ارتش تماماً متلاشي مي شد. حتي ژنرال هايزر وقتي به ايران آمد به ارتش توصيه کرد عليه انقلاب عمل نکند. بعضي اين توصيه را به معناي حمايت امريکا از انقلاب گرفتند. اما شواهد اين را نشان نمي دهد بلکه هدف هايزر حفظ انسجام ارتش در مقابل انقلاب بود. امريکايي ها بر اين باور بودند که پس از فروکش کردن ناآرامي ها و هيجانات سياسي ارتش مي تواند وارد عمل شود. با فرستادن هايزر به ايران و مذاکره با سران ارتش همان برنامه يي را مي خواستند در ايران اجرا کنند که بعدها در فيليپين اجرا کردند اما اين برنامه امريکا براي ايران دير شده بود. اگر در ارديبهشت 57 اين برنامه را عملي مي کردند ممکن بود موفق شوند، اما نه در دي ماه 57. در هر صورت ارتش توان مقابله با مردم را نداشت تا عليه آنان وارد ميدان شود.

-اينکه شاه گفته بود من صداي انقلاب شما را شنيدم آيا نشانه پشيماني شاه بود؟

شاه آمد گفت مردم، من صداي انقلاب شما را شنيدم. خب اين صداي انقلاب چه بود؟ مردم چه مي گفتند شاه شنيد؟ مردم مي گفتند شاه را نمي خواهند. شاه آن حرف را زد اما حاضر نشد عقب نشيني کند. آقاي دکتر علي اميني در خاطراتش مي گويد شاه از وي دعوت کرد تا نخست وزيري را بپذيرد. اميني هم شرط گذاشت و گفت اگر شاه فرماندهي کل نيروهاي مسلح را به نخست وزير تفويض کند و بودجه ارتش را در اختيار دولت قرار دهد، نخست وزيري را قبول مي کند. اما شاه نپذيرفت و زير بار نرفت. علي اميني مي گويد؛ «من شاه را مي شناسم. هر وقت تحت منگنه و فشار قرار مي گيرد کس ديگري را جلو مي اندازد تا او غائله را حل کند و به محض پشت سر گذاشتن بحران، شاه دوباره سر جاي اوليه اش برمي گردد.» در واقع سوال شما را علي اميني در خاطرات خودش کاملاً جواب مي دهد. شاه گفت صداي انقلاب شما را شنيدم اما براي پذيرش پيامدهاي صداي انقلاب مردم آمادگي نداشت و نهايتاً هم مجبور به ترک ايران شد.

-يعني معتقديد شاه هيچ گاه به خاطر عملکردش احساس پشيماني نکرد؟

من جايي نديدم شاه نوشته يا گفته باشد فلان کارش غلط و اشتباه بوده است. من کتاب پاسخ به تاريخ نوشته شاه را خواندم. در آنجا نديدم شاه گفته باشد بله مثلاً در فلان جا اشتباه کرديم.

-برخي ها معتقدند در کشورهاي جهان سومي مثل ايران که سايه استبداد هزاران سال بر سرش بوده براي رشد و پيشرفت و توسعه بهتر است يک دولت قوي اقتدارگرا داشته باشد و براي اثبات ادعايشان پدر و پسر پهلوي را مثال مي زنند که در زمان حکمراني شان ايران رو به سوي مدرنيزاسيون حرکت کرد. نظر شما درباره اين نظريه چيست؟

اقتصاددانان اصطلاحي دارند به نام توسعه پايدار. توسعه پايدار يعني نهادينه شدن توسعه. اگر اجراي پروژه يي موجب رشد اقتصادي شود مهم نيست، بايد ديد رشد اقتصادي تا چه اندازه استمرار پيدا مي کند. توسعه پايدار رابطه تنگاتنگي با توسعه سياسي دارد. بدون نهادينه شدن حقوق و آزادي هاي اساسي رشد اقتصادي به توسعه پايدار منجر نمي شود. دولت هاي دوران پهلوي اقتدارگرا نبودند بلکه خودکامه و استبدادي بودند. دولت هاي خودکامه قانون گريزند. دولت مي تواند هم اقتدارگرا باشد و هم قانون محور. دولت هاي ايران در دوران پهلوي ها فاقد عناصر اصلي و زيربنايي مدرنيته بودند. اساس مدرنيته بر قبول حقوق طبيعي انسان و مفهوم شهروندي و حاکميت ملت استوار است. تغييرات روبنايي در شکل ظاهري شهرها يا نوع پوشش مردم مدرنيته ايجاد نمي شود. پهلوي ها در تمام دوران حکومت خود با يک بحران سياسي مزمن روبه رو بودند. در دوران پهلوي ها قانون اساسي به طور مستمر ناديده گرفته مي شد. ناديده گرفتن قانون اساسي منشأ و علت بحران سياسي بود. وقتي بين دو نفر قراردادي منعقد مي شود اما يک طرف قرارداد از موضع بالا مفاد قرارداد را زير پا مي گذارد، در روابط ميان دو طرف بحران به وجود مي آيد. در سطح ملي هم قانون اساسي به عنوان يک ميثاق ملي روابط بين حاکمان و مردم را تعريف مي کند. به موجب قانون اساسي مشروطه، شاه بايد سلطنت مي کرد نه حکومت. اما شاه اصول مصرح در قانون اساسي را زير پا مي گذاشت و از قانون تخطي مي کرد.

با استمرار بحران سياسي رشد اقتصادي صورت نمي گيرد. چون قانون حاکم نبود. همه چيز منوط به اراده شخص شاه بود. رشد اقتصادي در جايي به وجود مي آيد که امنيت سياسي، اجتماعي و اقتصادي باشد. وقتي امنيت سياسي و قضايي نباشد سرمايه ها فرار مي کنند. شايد به همين علت باشد که در ايران سرمايه داري صنعتي يا بورژوازي ملي پا نگرفت و نمي گيرد. شايد کشور در چنين وضعي از نظر اقتصادي رشد کند اما اين رشد ناپايداري است. چين به موفقيت هاي اقتصادي دست يافته است اما اگر نتواند وارد بعد يا فاز توسعه سياسي شود رشد اقتصادي با شکست مواجه خواهد شد.

-اما مردم نسبت به مسائل سياسي در قبل از انقلاب تا چه اندازه حساسيت داشتند و اصلاً انسداد سياسي و شکنجه هاي ساواک تا چه اندازه در انقلابي شدن مردم تاثير داشت، به عبارتي عامل سياسي در بروز انقلاب بيشتر نقش داشت يا عامل فرهنگي يا عامل اقتصادي؟

عامل انساني نقش اساسي داشت. در جهان بيني توحيدي و براساس آموزه هاي قرآني، خدا انسان را آزاد خلق کرده است. هر عاملي که بخواهد آزادي فکر و انديشه و عمل را از انسان سلب کند، انسان به آن واکنش آگاهانه يا ناخودآگاه نشان مي دهد. حال اين سلب آزادي از طريق استثمار اقتصادي باشد، از طريق سيطره سياسي باشد يا از هر طريق ديگري باشد مردم واکنش نشان مي دهند. بنابراين واکنش مردم به استبداد يک واکنش فطري و دروني و انساني است. در مواردي ممکن است اين واکنش سياسي و آگاهانه باشد، در مواردي هم آگاهانه نباشد. مثل انسان بالغي که احساس گرسنگي مي کند و مي داند بايد براي رفع گرسنگي اش غذا بخورد اما يک بچه نوزاد يا کودک همين احساس گرسنگي را دارد ولي نمي داند چه کار بکند و گريه مي کند. يک مادر خوب احساس او را مي فهمد و به نوزاد يا کودک خود شير يا غذا مي دهد. توده هاي مردم هم در مواقعي با استبداد مبارزه مي کنند اما آگاهي سياسي ندارند. تمام مردم اشراف کامل بر عملکرد شاه نداشتند، اما احساس سياسي داشتند. من احساس سياسي را از بينش سياسي تفکيک مي کنم. احساس سياسي مردم در مبارزه با رژيم شاه بعضاً يک احساس فطري و توسعه نيافته بود. عامه مردم بينش سياسي نداشتند اما اليت و نخبگان جامعه (چه روحانيون و چه روشنفکران) بينش سياسي را براي مردم بيان مي کردند و اعتراض آنها را جهت مي دادند. بنابراين مجموعه عوامل سياسي، فرهنگي و اقتصادي در سقوط شاه و پيروزي مردم نقش داشت.